نام داستان : ویروس درون
ساعت هشت صبح بود ستاره توی تخت سیاه فلزی اش دراز کشیده و به سقف اطاقش زل زده بود ، اتاقش در ساختمانی پشت خیابان آذری توی تهران بود. هوا بوی دوده و سیب زمینی سرخ کرده که شب پیش برای شام خورده بود و کاغذش روی میز باز مونده بود، می داد. یک مگس هم که انگار غذای چربی پیدا کرده مدام روی یک خرده از غذا بالا و پایین می رفت. ستاره با خودش فکر کرد حدوداً یک سالی شده که همه کار و بار مردم شده مجازی ، دیگه مردم کمتر بیرون می اومدند ، و وقتی هم که می اومدند باید حتماً ماسک و دستکش استفاده میکردند ، این ویروس که بهش میگن کرونا ، جان بسیاری از آدمها رو در سرتاسر جهان گرفته بود.
صدای زنگ تلفن اومد. ستاره : سلام مهناز جون چطوری خوبی. مهناز : سلام یار جونی ، من خوبم اگه اینا بگذارن. ستاره : اینا یعنی کی ؟ مهناز : اینقدر استرس دارم و نمیدونم این عروسی ام چطور میگذره هر چی میگم من عروسی نمیخوام ، نه پدر و مادر من میفهمن نه پدر و مادر ایرج. ستاره : خوب پس میخوای چکار کنی ؟ مهناز : من به ایرج میگم بیا پول عروسی رو برداریم و یک ماشین بخریم ، ولی ایرج میگه نه مامان و بابای من سنتی هستند و میخوان که مراسم انجام بشه . ستاره : خوب پس دیگه عروسی نزدیکه باید لباس مون رو بدوزیم. مهناز : من که دیگه سپردم به خدا ، ولی از اینکه یک نفر توی عروسی ما کرونا بگیره و بمیره من نمیدونم با عذاب وجدانش چطوری میتونم زندگی کنم. ستاره : باشه عزیزم حالا دیگه فکرهای خوب بکن ، از قدیم گفتن فکرهای خوب کنید تا اتفاقهای خوب بیفته. مهناز : باشه عزیزم سنگ صبورم ، بزودی می بینمت.
در اتاق ستاره به صدا دراومد « تق تق » ستاره : کیه ، منم ، قمر . یک نامه برات اومده ؟ ستاره ماسکش رو زد و در رو باز کرد. ستاره : سلام قمر خانم . قمر : سلام حالت چطوره دیروز داشتی از راه پله ها رد میشدی عطسه و سرفه کردی گفتم شاید مریض شدی؟ ستاره : نه مریض نشدم آب دهنم پریده بود گلوم . قمر : وای ما دیگه کلا مارگزیده شدیم از هر عطسه ای می ترسیم. قبلاً هر کس عطسه میکرد بهش میگفتن عافیت باشه ، اما حالا همه چنان چپ چپ نگاهش میکن که انگار یک مجرمه که با چاقو ایستاده. ستاره : ببخشید قمر خانم کرایه این ماه هم دیر شده ، قمر : بهتره زودتر به فکر ما هم باشی میدونی که من حقوق ندارم و از این راه زندگیم رو میچرخونم .
این هم یک نامه است که برات اومده فکر کنم از طرف مادرته. فعلا خداحافظ….. ستاره با خودش گفت : زنیکه صبح اول وقت اومده برای کرایه خونه آخه این دیگه چه جورشه. ستاره که کارش دیر شده بود پاکت نامه رو توی کیفش گذاشت و لباسش رو پوشید و ماسک و دستکش رو هم انداخت و راهی سرکارش شد. هوای آلوده تهران به چشمش سیاه تر می اومد، دفتر انتشاراتی که ستاره در آن کار میکرد نزدیک خونه اش بود و اون مجبور بود که پیاده بره چون هم پول زیادی براش نمونده بود و هم اینکه از کرونا می ترسید. در هفته فقط دو روز می رفت. ، وقتی سر کار رسید ، دید باز هم یک اعلامیه جدید ترحیم زدند. و پدر یکی از همکاران فوت کرده، در حالیکه سرش رو تکون میداد گفت خدا بیامرزه. دیگه مرگ هم راحت شده واله .
ستاره پشت میزش قرار گرفت و داستانی که باید مطالعه کنه و اشکالاتش رو رفع کنه، رو باز کرد. سرایدار به نزدیک میز ستاره اومد و گفت رئیس کارت داره خانم رسولی. ستاره در حالی که با خودش فکر میکرد عجب سرایدار تنبل و احمقیه گفت: باشه ممنونم الان میرم. ستاره در حالی که دلش تاپ تاپ می کرد ، در اتاق رئیس رو زد. ستاره : سلام. رئیس : سلام دخترم بفرما بنشین. ستاره : نه ایستاده بهتره از صبح نشسته ام بفرمایید امرتون. رئیس که از لابلای دگمه هاش زیرپیراهنش معلوم بود و سر کچلش مثل گنبدی برق میزد ، دستی به سرش کشید و گفت : خانم رسولی متأسفم که اینو میگم ولی ما مجبوریم تعدیل نیرو کنیم و چند ماهی با کمترین تعداد کار کنیم و از آنجایی که چاپ داستان به حداقل رسیده از شما میخوام که به حسابداری برید و تسویه کنید.
ولی در اولین فرصت که دوباره همه چی رو به راه بشه از شما دعوت به کار خواهیم کرد. ستاره : چی یعنی من رو اخراج می کنید ، آقای رئیس من خیلی نیاز به این کار دارم ، کرایه خونم عقب افتاده، من ….. بعد بغض دیگه اجازه نداد حرف بزنه. رئیس : دخترم من هم خیلی ناراحتم تو کارت خیلی خوبه ولی متأسفانه هزینه ها رو باید پوشش بدیم و با این وضع درآمدی که داریم نمیتونم حقوق ها رو بدم. ستاره برگشت دستگیره سرد در رو گرفت کمی مکث کرد انگار دستش چسبیده بود، بالاخره در رو باز کرد و رفت سرمیزش، وسایلش رو جمع کرد و به حسابداری رفت . حسابدار : آه عزیزم ببخشید این پاکت پول تسویه حساب شماست. تا آخر این ماه هم حساب شده. ستاره : دست شما درد نکنه ، پاکت رو گرفت و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از دفتر خارج شد و با خودش گفت چه قیافه ای هم گرفته که مثلا من خیلی ناراحتم.الان انگاری داره با دمش گردو میشکنه. یک نفر کمتر.
اون رئیس چاقه پیر رو بگو چه لفظ قلم حرف میزنه ! اصلاً هیچی نمی فهمه. جواب صابخونه رو چی بدم که همش پشت در رفت و اومد من رو می شمره! با اینکه هوا سرد بود رفت توی پارک و روی یک نیمکت نشست. یاد نامه مادرش افتاد که توی کیفش گذاشت بازش کرد ، سلام ستاره عزیزم ، حالت چطوره این روزا برای ما کمتر نامه می نویسی . اگر از حال ما بپرسی ما خوبیم فقط بابات کمی مریضه و فکر کنم کرونا گرفته الان یک هفته است دیروز از بیمارستان آوردیمش خونه همش میگه ستاره ستاره. ما توی این شهر کوچک دل مون به تو خوشه عزیزم هر چند وقت یک زنگ بزن یا یک نامه برامون بنویس .
البته دو سه بار بهت زنگ زدیم جواب ندادی یا حالت خوب نبود ، گفتم بگذار مثل قدیما نامه بنویسم نامه یک بو و رنگ دیگه ای داره حالا اگه تو هم تونستی یک خط برامون بنویس از حالت با خبر بشیم. دوستدار تو مامان و بابا. ستاره به یاد اتفاقاتی افتاد که اونو به تهران کشونده بود ، شش ماه از کرونا میگذشت دیگه ستاره قدم در خیابان هم نمیگذاشت، خیلی عصبانی شده بود، دنبال نقاط ضعف دیگران می گشت و به هر بهانه ای با هر کس که اطرافش بود می جنگید و دیگران را از خودش دور می کرد، با همه دعوا داشت، یک روز که خیلی حالش بد بود و گریه می کرد به پدرش زنگ زد و گفت یک شماره از دکتر روانشناس برام بگیر.
پدرش هم قبول کرد و براش یک شماره گرفت و ستاره همان روز بعدازظهر به مطب دکتر رفت و دکتر براش یک مشت قرص آرام بخش نوشت. ستاره اون قرص ها رو استفاده کرد اما یک هفته نمی گذشت که اون دید علاوه بر اخلاقش که خیلی بد شده ، دیگه خواب آلو هم شده ، تصمیم گرفت همه قرص ها رو توی سطل آشغال بریزه، با خودش فکر کرد که توی اون شهر کوچک نمی تونه کار پیدا کنه و از اخلاق های پدر و مادرش هم خسته شده بود که مدام سعی میکردند تیمارش کنند.
ستاره اینو بخور، ستاره اونو بپوش، ستاره این کارو بکن، ستاره سر این کار برو ، ………. خلاصه اینکه این مهربونی های بی حد و حساب پدر و مادرش داشت خفه اش میکرد، میخواست روی پای خودش بایسته ، میخواست خودش کاری رو که دوست داره انجام بده، ولی حالا همه چی خراب تر شده بود ، با خودش فکر کرد این همه مشکل همش تقصیر اوناست. من ازشون بدم میاد. مدام مقایسه مدام مهربونی بسه دیگه خفه شدم. دیگه اون دوستای شادش که مدام ازش میخواستند با هم برن بیرون هم خبری نبود ، سلام ستاره حاضر شو بیاییم دنبالت بریم کافه. حاضر شو بیاییم دنبالت بریم سینما.
حاضر شو بریم کنسرت….. اما از وقتی که اومده بود تهران، حالا فقط مهناز بود که هر موقع میخواست غر بزنه و کسی رو پیدا نمی کرد به ستاره زنگ میزد. حدود یک ماهی گذشته بود ، ستاره هنوز توی همون وضعیت دست و پا میزد، هر چه با خودش فکر کرد که به چه کسی زنگ بزنه و کمک بخواد، کسی به نظرش نرسید، مجبور شد از پدرش کمک بخواد . ستاره : سلام بابا پدر : سلام دخترم خوبی چطوری ستاره جان. ستاره گفت : خوبم بابا ، فقط کمی پول میخواستم اگه دارید ، یک کمی به تنگنا خوردم. پدر : باشه دخترم، الان به حسابت می ریزم. ستاره : ممنونم بازم زنگ می زنم.
ستاره با خودش فکر کرد، الان حتماً با خودش می گه دیدی نتونستی تنهایی زندگی کنی، زنگ زدی از من پول بگیری. در همین حال و هوا بود و با گفت و شنود ذهن خودش مشغول شده بود که زنگ تلفنش او رو از دنیایی که توش غرق شده بود بیرون آورد. الو سلام شما ستاره خانم هستید. بله بفرمایید من ایرج هستم نامزد مهناز. ستاره : حال شما خوبه ، مهناز چطوره ، حتماً زنگ زدید که زمان عروسی رو بگید. ایرج در حالی که بغض در صداش رو میشد فهمید گفت : ستاره خانم مهناز توی بیمارستان است کرونا گرفته و بستری شده ، دکترا میگن اصلاً حالش خوب نیست. من دیروز یک سر بهش زدم گفت اگه میشه به شما زنگ بزنم ، میخواد شما رو ببینه.
می تونید امروز ساعت 3 حاضر باشید بریم دیدن مهناز. ستاره که انگار ابری تیره جلوی چشمای قلبش رو گرفته بود گفته باشه حتماً . ساعت سه و نیم بیمارستان بودند ، با هزار و یک درخواست و خواهش و با رعایت تمام نکات ایمنی ستاره ، رو به اتاق مهناز بردند، مهناز که مثل گلی زردرنگ شده بود با دستش گفت جلو نیا، ستاره جون خواستم بگم خیلی دوستت دارم ، ببخش که همیشه هر موقع زحمتی داشتم یا ناراحت بودم فقط به تو زنگ می زدم، آخه تو سنگ صبورم بودی ، بعد از چند سرفه ادامه داد فکر میکنم قربانی این عروسی خودم بودم، در حالی که همش فکر میکردم اگه کسی بمیره من چطوری به زندگیم ادامه میدم، ،….. و در این لحظه صدای سوت دستگاهی که به مهناز وصل شده بود بلند شد، پرستارها به دور تخت مهناز جمع شدند و ستاره رو از اطاق بیرون کردند، بله مهناز رفته بود، تنها دوستش توی این شهر بزرگ.
ستاره اشکاش که مثل سیلی شده بودند روی پهنای صورتش می دویدند. ایرج هم که گریه ستاره رو دید بشدت گریه می کرد.
۱ روز از مرگ مهناز گذشته ، ستاره توی تخت نشسته بود و به اتفاقات این چند روز فکر می کرد، چطور میشه یک ویروس چنان به یک شهر حمله کنه و جون آدمها رو بگیره، اون هایی هم که موندند مثل یک حیوون وحشی با اطرافیان برخورد می کنند همه از هم دور شدند، آخه این مریضی از کجا دراومد، و همه رو از هم دور کرد ، عزیزان آدمها رو از شون گرفت، روابط عاطفی رو کم کرد، افکار آدما رو وسواسی کرد، یک لحظه به خودش اومد و گفت ساکت ببینم چی گفتی : تو کی هستی که این حرفها رو میزنه ؟ تو ستاره نیستی !
ستاره که اینطوری روی نقاط ضعف مردم زوم نمی کرد!. وایستا ببینم تو کی هستی ؟ تو کی هستی ؟ ستاره که انگار مقصر اصلی رو سر یک بزنگاه گیر انداخته بود ، اشکهای صورتش رو پاک کرد . دیگه خودش رو نمی شناخت. این کیه که دیگه هر چی می بینه زشتی و پلیدیه ! این کیه که داره توی سرش حرف میزنه و خودش رو بهتر از دیگران می بینه ! دیگه مردم رو سیاه می بینه و اونها رو دوست نداره. با هر کدوم که حرف میزنه با خودش میگه این چرا لبش رو برای من کج کرد.
اون چرا به من موقع حرف زدن طعنه زد. چرا منو این طوری نگاه کرد ؟ چرا از بالا با من حرف زد…….. حتماً منو مسخره میکنه …. الان چند وقته که اینطوری شده ؟ چطوری می تونه از این سیاهی رد بشه ؟ این صدایی که از صبح که پا میشد مدام شروع میکرد به ردیف کردن کلمات منفی خودش و دیگران ……….. نه این ستاره نیست. ستاره که انگار جرقه ای توی مغزش زدش شده بود و اون کسی رو که مدام به حرفاش گوش میکرد و از بالا به دیگران نگاه میکرد رو گیر انداخته بود ، گفت ایست! وایستا ببینم ! گیرت انداختم! دیگه نمیخوام به حرفات گوش بدم! منو از خودم و هم از دیگران زده کردی! موبایلش رو برداشت و شماره مامانش رو گرفت :
سلام مامان جون حالت خوبه …….. بعدش که مکالمه اش با مامانش تموم شد. ذهنش باز شروع کرد اه چقدر خسته کننده هستند اینا همش حرفای همیشگی …….. ستاره فوراً گفت ایست! مامانم چقدر صدای گرمی داره به آدم انرژی خوب میده ستاره موفق شده بود و لبخند رضایت روی صورتش میدرخشید. دیگه چند ماه بود که ستاره داستان می نوشت و در روزنامه ها چاپ میشد، همینطور نقد فیلم می نوشت و …. گذران زندگی خودش رو در می آورد.
دیروز مادرش تماس گرفته بود و گفته بود که فردا منتظر دیدنش هستند. ستاره از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. بعدازظهر سوار اتوبوس شد و شب نزدیکای غروب به شهر رسید، یک ماشین گرفت و مستقیم رفت خونه . صدای زنگ خونه به صدا در اومد! مادرش در رو باز کرد، سلام مادر جون، حالت خوبه! چی شده چرا مشکی پوشیدی نکنه کسی فوت کرده! مادر که انگار با دیدن دخترش جان تازه ای گرفته بود گفت بیا بغلم دخترم بگذار ببوسمت ، نپرس چرا مشکی پوشیدی که پدرت امروز در بیمارستان فوت کرد.
ستاره که دیگه سست شده بود روی زانوهاش افتاد، زندگی چقدر زود رنگ عوض میکنه، مهلت نمیده که تو در شادی هایت با کسی شریک شوی. اطرافیانت را بهتر بشناسی ، دلیل کارهایشان را بدانی، ستاره آهی کشید و در آغوش مادر بیهوش شد. وقتی به هوش آمد گفت مادر جان چه شد چرا پدر فوت کرد. مادر : دخترم، پدر الان چند ماهی بود که با کرونا درگیر شده بود ، و سرفه امانش را بریده بود، دیگر این دفعه آخر که به بیمارستان بردیم به من گفت : ملکه خانم من دیگه فکر نمی کنم زیاد عمر کنم فقط دلم مونده پیش ستاره ، اون دختر قوی هستش ، می تونه رو پای خودش بایسته ، فقط از طرف من بهش بگو خیلی دوستش دارم. اون اگه اینقدر عصبانی بود ، فقط به زبان نهنگ ها میگفت که یک کمی به من وقت بدید، اینقدر پا پیچم نشید.
بعد خنده ای کرد و گفت بهش بگو من هیچوقت از دستش ناراحت نشدم. ولی وقت نشد به خودش بگم که خیلی دوستش دارم. بعدش چشماش رو بست. ستاره که نمی دونست چطوری باعث شده این همه فشار به پدرش بیاد ، صورتش رو در بین دستاش گرفت و هق هق گریه اش در اطاق پیچید. فردا صبح برای مراسم دفن پدر رفتند و بعد از یک هفته اون به تهران بازگشت. اما اون ستاره ای نبود که قبلاً به این شهر اومده بود الان دیگه دنیا ضربات خودش رو به اون وارد کرده بود ، و حالا این او بود که باید به حرف پدرش گوش می کرد و روی پای خودش می ایستاد، چون دیگه میبایست در مخارج خونه به مادرش هم کمک کنه، ستاره از فردای آن روز بیشتر و بیشتر تلاش میکرد. دیگر برای خودش درآمد خوبی داشت.
و به محافل ادبی که بصورت آنلاین بود، دعوت میشد. تا نقد داستانهایش را بشنوند و یا از داستان هایی که نوشته تقدیر می کردند. زنگ موبایلش به صدا دراومد : خانم ستاره رسولی، ستاره : بله بفرمایید. مرد : از انتشارات متخصصان با شما تماس می گیرم، ما تصمیم گرفتیم از شما دعوت کنیم تا با انتشارات ما همکاری بفرمایید و از جمله ویراستاران ما شوید،حقوق خوبی هم داره. حالا اگه تشریف بیارید، با شما صحبتی خواهیم داشت. ستاره : بله لطفا آدرس را بفرمایید.تا مزاحمتون بشم.
✍️مریم فرزین
🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی