داستان:کوچه سماواتی
محمود با عجله از خانه خارج شد و کوچه پس کوچه ها را یکی پس از دیگری عبور کرد تا به مسجد برسد؛ آرام داخل شد و بی سر و صدا به کنار پدرش که یک جالی خالی بود، رفت و اقامه بست. امروز را زود رسیده بود و امام جماعت هنوز شروع نکرده بود، گویی امروز حرف هایشان زیادی طولانی شده بود. به محض تمام شدن نماز قبل از برگشتن روی پدرش، ناگهان دستش کشیده شد و به اجبار بلند شد همراه فردی که فقظ تند تند دستش را میکشید شد. وقتی کمی از مسجد دور شدند، فرد به طرفش برگشت و با دیدن مجتبی عصبی شد. کمی خشم به لحنش اضافه کرد: چرا همچین میکنی مجتبی؟ مجتبی نفس زنان: کا…ک…کا…ر…کارم… حرفش را خورد و پس از چندین نفس عمیقِ پیاپی: کارم واجب بود جان تو! سری تکان دادم و دست به سینه: خب د یالا بگو کارت که باید سریع برم پیش بابام والا مامان بهش بگه رفته مسجد و من مسجد نبینه حسابم با کرام الکاتبین. مجتبی خنده ملیحی کرد: خیل بابا ترش نکن رفیق. و بعد روی سکوی کنار خانهی مشتی محمد علی نشست: امروز یه خبری شنیدم که پسر آ سید فتحی می گفت. کنجکاو به کنارش نشستم و دکمهی اول تی-شرتم را باز کردم. نگاهی به من انداخت: به گمونم راجع به همون کوچه و همون خونه مخروبه باشه. گیج چشمی در حدقه چرخاندم: خونهی مخروبه؟ منظورت کوچهی سماواتی؟ مجتبی سری تکان داد و به عادت همیشگی اش پای راستش را تند تند شروع کرد به تکان دادن. دستی به روی پایش گذاشتم: نکن. ناگهان هیجان زده شد: فهمیدم! دستم را زیر چانه ام گذاشتم و کمرم را به دیوار تکیه دادم: چیو؟ مجتبی بادش خوابید: دکی ما رو باش رو دیوار کی یادگاری مینوشتیم. تخس غریدم: مگه تو حرفی زدی؟ با یه”فهمیدم” انتظار داری من چی رو متوجه بشم؟ مجتبی چپ-چپ نگاهم کرد: خبِ خبِ! برا من لفظ قلم میاد. نیشم را باز کردم که با چشم غره اساسی، نگاهی به دو طرف کوچه انداخت: نچ اینجا نمیشه، فردا که اومدی دارالقرآن بهت میگم. با شنیدن صدای قدم هایی با عجله زیر لب: از بس لفتش دادی که بکشونیش تا فردا. مجتبی سر خوش سوتی کشید و در حالی که بلند میشد دست من را هم کشید و به دنبال خودش کشید. هوا تقریبا سرد شده بود و من در عجب مانده بودم که مجتبی چطور با آن هیکل نحیف و استخوانی اش سردش نمی شد و همیشه تک پوش آستین حلقه ای میپوشید؛ حتی روز هایی که برف می بارید و کوچه ها را ساقدوش کوه ها میکرد…هیچ وقت هم ککش نمیگزید. از پیج کوچه که عبور کردیم با پدر و مشتی محمد علی روبه رو شدیم و مجتبی به احترام صدای نکره سوتش را خفه کرد. مشتی محمد علی لبخند زنان: سلام پسرای گل محل، حال و احوال خودتون و درسی چطوره؟ مجتبی دست به موهای فر فری اش کشید: هی بد نیستیم.
پدرم مهربان خیره مجتبی شد: به سلامتی و میمنت باشه دامادی برادرت، انشالله رزق روزی به زندگیش بباره اول زندگی. مجتبی مردانه خندید و دستانش را در جیب شلوار کتانش فرو برد: خیلی ممنونم آقا فتوح این لطف و بزرگی شما رو میرسونه. پدرم و مشتی محمد علی به این ابهت کلام مجتبی خنديدند. مجتبی این بار رو به مشتی محمد علی: آقای نوروزی در جهت شروع کلاس های دارالقرآن قطعی شده؟ فردا اولین روزش هست؟ پدرم تسبیحش را در جیب کت مشکی اش فرو برد و به جای مشتی محمدعلی: آره پسرم اگر قسمت باشه فردا اولین روز. رو به من کرد: میری بابا جان؟ دستی به لبم کشیدم و مردد لب باز کردم که مجتبی پیش دستی کرد: آره حتما مییاد…تنها کسی که قرآن خوندش اونم با صوت و بدون غلطه، همین محمود خودمونه. مشتی محمد علی خندید و دستی به شانه پدرم کشید: خدا عاقبت بخیرش کنه. غمش نبینی انشاالله حاج فتوح. پدرم با تمانینه: این حرفا رو نزن حاجی، شما بودین که سعادت رفتن به خونهی خدا رو داشتین؛ ما که هنوز این سعادت نصیبمون نشده! مشتی محمد علی خندید و با کف دستش موهایش را صاف کرد: نه آقا فتوح…اونی که خونهی خدا میره درست حاجی محسوب میشه ولی اونی هم که وسعاش نمیرسه به خانهی خدا بره فقط کافی دست یک یتیم رو بگیره یا یک زوج نیازمندِ گیرِ جهیزیه رو خوشحال کنه، ثواب یک دور خونهی خدا رفتن براش نوشته میشه. مجتبی کنجکاو دست راستش را از جیب شلوارش خارج کرد: واقعا میگی حاجی؟ مشتی محمد علی سری خم کرد و همراه با لبخند محوی: صد البته پسرم. پدرم با مشتی محمد علی دست داد و پس از خداحافظی، با مجتبی که خانه اشان رو به روی خانه ما بود همراه شدیم. دم دمای صبح بود که با صدای بکوب در، از خواب پریدم و از پنجره اتاق به ایوان رفتم. دمپایی هایم را به پا کردم و با عجله به طرف در رفتم؛ شلوارم را مرتب کردم و آهسته در را باز کردم که صدایی ایجاد نکند. مردی که در تاریکی کوچه ایستاده بود و چهرهاش مشخص نبود، به کوچه رفتم و دستی روی شانه اش گذاشتم که یهو به طرفم برگشت و با دیدن مجتبی نفس راحتی کشیدم. عصبی به سرش داد کشیدم: این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ با صدایی مملو از خنده: سلام عرض شد. دست به کمر شدم: چه سلامی مرد حسابی نصف شبی اومدی میگی سلام؟ همین! مجتبی باز خندید و آدامس در دهانش را شوت کرد روی زمین و بی خبر دستم را کشید و کمی آن طرف تر خانه امان ایستاد. مجتبی کوچه را چهار چشمی نگاهی انداخت: برای رد گم کنی بهت گفتم توی جلسه دارالقرآن فردا بهت میگم. گیج و خواب آلود: از چی داری حرف میزنی؟ مجتبی دست راستم را گرفت و بلافاصله شی سردی را حس کردم. کف دستم را به تیر چراغ برق نزدیک کردم و با دیدن کلید براقِ طلایی رنگ، کنجکاو به صورت مجتبی زول زدم و منتظر جواب بودم. با دیدن چهره ام گویا سوالم را از چشمانم خوانده باشد: کلید همون خونه ای که توی کوچه سماواتی. شبا بهتر میشه رفت برای سرک کشیدن. شکه شدم: دیوونه شدی مجتبی؟ این موقع شب چه وقت رفتن توی خونه مردم؟! مجتبی کف سرش را خاراند: کسی توی اون خونه نیست.
پوزخندی زدم: از کجا میدونی اون وقت؟ علم غیب داری مگه! کلافه نفس عمیقی کشیدم و دست هایم را در تنم پیچیدم. مجتبی گوی ی که با سوال هایم حوصله اش را سر برده باشم، عصبی شد و برای اطمینان به کوچه نگاهی انداخت و دستم را گرفت و کشید پس از بستن در خانه امان، بی توجه به تقلا هایم تا کوچه سماواتی دستم را کشید و با دست دیگرش دهانم را گرفته بود تا مبادا داد بزنم. وقتی به کوچه رسیدیم دلشوره عجیبی در دلم به پا شد: مجتبی بیا برگردیم…اصلا به ما چه ربطی داره توی این خونه چه اتفاقاتی افتاده؟ مجتبی دستم را رها کرد و کلید را جلوی چشمانم تکان داد: توی این تاریکی چطوری باید در و باز کنیم؟ کاش یاد و هوش داشتم و یه چراغ قهوه می آوردم. عصبی صدایش زدم: مجتبی! سری تکان داد و غرید: چیه؟ چرا هی ناله میکنی؟ مگه میخوام بکشمت؟ عصبی تر از لحن خودش داد زدم: اصلا متوجه هستی داری یواشکی میری خونه مردم؟ این ها به کنار اصلا این خونه و کوچه چی داره؟ مجتبی دستی به صورتش کشید و شلوارش را کمی بالا برد که مزاحم نشود: خودم شنیدم مشتی محمد علی میگفت سالهاست کسی نه داخل این خونه شده و نه خارج…اصلا کسی حق اینو نداره ولی چرا و به چه دلیل رو امشب متوجه میشیم. نفس عمیقی کشیدم: شر میشه برامون بیا تا دیر نشده برگردیم. مجتبی سر دندهی لج افتاد: بسه دیگه ما حرفامون زدیم. مجتبی با تقلا های فراوان با کلید و قفل در ور رفت تا اینکه با صدای”تیک” ریزی، در باز شد و هلش داد سمت عقب که کامل باز شد. مجتبی دستی به نشان بیا تکان داد و بی تمایل همراهش داخل خانه شدم. نور ماه فضای حیاط خانه کاهگِلی قدیمی را، کاملا روشن کرده بود. گوشهی سمت راست خانه که باغچهی کوچکی بود و درختانش کاملا خش شده بودند؛ و توجه من به سمت گوشهی باغچه جلب شد، درست جایی قرار داشت که هیچ دیدی از سمت مجتبی نداشت. در کوچکی بود که ظاهرا یک زیرزمین بود؛ سرم را برگرداندم تا به مجتبی نشانش دهم که دیدمش، روبه روی ایوان خانه ایستاده بود و چیزی را زیرکانه وارسی میکرد. به سمتش رفتم و کنارش ایستادم:چیزی شده مجتبی؟ متفکرانه چانه اش را خاراند: چرا این خونه انقدر کثیف و نامرتب؟ مگه مشتی محمد علی نگفت یه پیرزن پیر اینجا زندگی میکنه؟ بی خیال شانه بالا انداختم: چطور تو باور کردی این حرفو؟ یه پیرزن که نه از این خونه تا حالا بیرون رفته و نه تا حالا از این خونه خارج شده، پس چطور تا حالا زنده مونده باشه؟ مجتبی سوالی به طرفم برگشت: یعنی ممکنه مرده باشه؟ کلافه دستی به گردنم کشیدم: نمیدونم. مجتبی به خانه اشاره کرد: باید خونه رو چک کنیم تا بفهمیم. اگر همه مرده باشه تا الان محله رو بوی گند مردهی مونده غرق میکرد. من و مجتبی از پله های ایوان بالا رفتیم و در سکوت وارد خانه شدیم. از تعجب نزدیک بود روی سرم شاخ در بیاوردم، خانه ای قدیمی و مملو از ظروف طلایی و چینی قدیمی که روی طاقچهی بالای شومینه قرار داشتند.
دمپایی هایمان را در نیاورده بودیم و قبل از ورود به خانه مجتبی زیر لب گفته بود” بهتره با دمپایی بریم…پیش بینی هر اتفاقی غیر ممکنه!” فرش های کف پذیرایی خانه پوسیده و وارفته شده بود؛ دیوار ها به یک تک لرزه پودرِ پودر میشدند. با روشن شدن فضا نگاهم به مجتبی افتاد که فانوس بدست به طرفم میآمد. به فانوس اشاره ای زدم: از کجا پیداش کردی؟ کمی آتیش فانوس را زیاد تر کرد: کمی اون ور تر روی تنها کمد قدیمی که توی آشپزخونه بود، پیداش کردم. دستی به یقه ام کشیدم و یک نظر خانه را وارسی کردم و فهمیدم این خانه دو اتاق بیشتر ندارد؛ هر دو اتاق در پشت پذیرایی بودند که مجتبی فانوس را بالای سرش نگه داشته بود و داخل اتاق ها را چک میکرد. باید از یک راهروی کوتاه می گذشتی تا به اتاق ها برسی، وقتی مجتبی در یکی از اتاق ها چیزی به غیر از یک تخت قدیمی و کهنه به علاوهی یک دستگاه اکسیژن و دیگر اتاق، جز فرش هیچ چیز دیگری نبود. رو به مجتبی زمزمه کردم: بهتره بریم…توی این خونه نه کسی هست و نه چیزی. مجتبی عمیق به گوشه ای تاریک خیره شده بود و اصلا متوجه حرفم نشده بود. یک بار دیگر صدایش کردم و حرفم را تکرار کردم که به طرف در خانه رفت. در همین حین که در را باز می کرد: کم کم صبح میشه و متوجه غیبتمون میشن. فکر نمیکنم اینجا چیزی باشه، شاید هم مشتی محمد علی داشته سر کارمون می ذاشته یا شاید هم من آدرس اشتباهی شنیدم. همراهش از در خانه خارج شدم و روی ایوان ایستادیم. با یاد آن در راه یافه به زیر زمین: ولی شاید هم همه اینا درست باشه ولی راز این خونه یجای دیگه باشه. چهره مجتبی را ندیدم ولی لحن صدایش کاملا کنجکاو بود: کجا مثلا؟ دستش را گرفتم و از پله های ایوان پایین رفتیم، از روی برگ های پهن شده در حیاط رد شدیم و او را به طرف گوشهی باغچه بردم. دستم را به طرف آن در اشاره کردم: این در به زیر زمین راه داره…شاید راز این خونه اینجا باشه! مجتبی بکشند زد: آفرین زدی تو خال. فکرشم نمیکردم این همه نابغه باشی پسر. لبخند مغروری زدم و فانوس را از دستش کش رفتم و به قفل روی در اشاره کردم. سری تکان داد و روی زانو نشست که فانوس را به طرف خط دیدش روی قفل خم کردم. بعد از حدود پنج دقیقه قفل در باز شد و با خوشحالی، مجتبی در را بلند کرد و بی صدا به دیوار تیکهاش داد. مجتبی دست خاکی اش را تکاند: پله هاش عمیق نیست، میشه رفت ولی باید مواظب باشیم. زیر لب: باشه. نگاهم کرد و سپس شروع کرد از پله ها پایین رفتن و من نیز در حالی که فانوس را بالا گرفته بودم، از پله ها یکی یکی پایین رفتم. پله های طولانی را پایین رفتیم و با فضای دلگیر و پر از تارِ عنکبوت مواجه شدیم. فانوس را چرخاندم و زیر زمین کوچک را نگاهی انداختم؛خالی خالی بود و انگاری این خانه از قبل ها تخلیه شده بود. با حرف مجتبی کنجکاو با کمک نور فانوس، انگشت اشاره اش را دنبال کردم و به تپهای رسیدم؛ کمی به طرف آن تپه خم شدم که بوی گِل بینی ام را کیپ کرد. مجتبی یقه ام را گرفت و آرام بلند کرد: حدس میزنم هرکسی توی این خونه زندگی میکرده سفالگر بوده. سوالی خیره شدم به مجتبی که به طرف طاقچه ای رفت و کوزهای سفالی که سبکی اش هویدا بود را بلند کرد.
لبخندی زدم: چقدر باهوش بودی و ما نمیدونستیم! مجتبی کوزه را بر سر جایش گذاشت: فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه. خندیدم و سری به نشانه تأسف تکان دادم. مجتبی به سمتم برگشت: چقدرم حرفه ای بوده. سرم را از نگاه کردن به کوزه و ظروف سفالی که تازه چشمم به آن ها افتاده بود برداشتم که نگاهم به پشت سر مجتبی افتاد و فریادی کشیدم و ناخودآگاه عقب عقب رفتم. مجتبی مبهوت از رفتار من برگشت و گویی او هم از دیدن فردی که من دیده بودم، شکه فریاد زد: تو کی هستی؟ هیکل توپر و بزرگش نشان میداد مرد است، مرد در تاریکی ایستاده بود و فقط حجم عظیم موهایش دیده میشد؛ با داد و فریاد من و مجتبی از چهار چوب دری که گوشهی تاریک زیر زمین بود کمی خارج شد. آن در را بخاطر نور کم سوی فانوس ندیده بودیم. کمی سکوت شد و سپس صدای زمختی بلند شد: بالاخره یکی برای نجات من اومد. مجتبی دهانش باز مانده بود و با سقلمه من در بازویش، دهانش را بست و آب دهانش را به سختی قورت داد. نفس عمیقی کشیدم و قدمی جلو رفتم: شما تا الان اینجا زندگی میکردید؟ اون هم تنهایی؟ مرد کمی دیگر جلو آمد و روشنایی تابیده شده از دریچهی زیر زمین صورتش را کاملا مشخص کرده بود؛ چهرهاش چروکیده و سن بالا به او میخورد اما لباسش پیژامه مشکی پینه بسته ای بود. کلافه سوال های ذهنم را پرسیدم: اسم شما کیه؟ چرا هیچ وقت از این خونه خارج نشدید؟ چهره اش در هم شد: چون کسی دوست نداشت من بینشون در رفت و آمد باشم. مجتبی که از شک خارج شده بود با تمسخر: محاله! مردم این محله خیلی مهربونن. مرد دستی به ریش های بلند جوگندمی اش کشید: اون سال ها من تازه از جبهه برگشته بودم و نمیدونستم شیمیایی شدم، مردم هم اون موقع خیلی با این چیز ها آشنا نبودن و به تصورشون که ممکنه این بیماری واگیر دار باشه، من رو توی خونه ام حبس کردند. اجازه خروج از خونه ام رو نداشتم و کسی هم اجازه و شجاعت این نداشت که داخل خونم بیاد. مجتبی به یکباره ناراحت شد: بعدش چیشد؟ مرد کاملا به ما نزدیک شد و با لبخند مهربانی: هیچی پسر جان، توی خونه ام موندم. البته چون میدونستم این بیماری واگیر دار نیست با کمی فکر ترفند، چهره ام رو مخفی می کردم و لوازم ضروری رو تهیه میکردم. کنجکاو نگاهش کردم که دوباره لبخند زد: سفالگری میکردم و با فروختنشون دخل و خرجم رو در میآوردم. در دلم برای این مرد بیچاره ناراحت شدم و با خودم گفتم”چطور ممکنه توی اون سالها کسی نفهمیده باشه این بیماری واگیر دار نیست؟” اما سوالم را مجتبی پرسید: مگه میشه کسی نفهمیده باشه این شیمیایی شدن بدن واگیر دار نیست؟ مرد خنده تلخی به چهره دردناکش کشید: آره خب…اون سال ها مردم از هرچیز و هرکسی فراری بودن، الکی که نبوده جنگ بوده. فانوس را کمی از صورتم دور کردم: تا کی قرار توی این خونه زندانی باشید؟ مرد این بار با این سوالم برق عجیبی در چشمان مشکی تاریکی درخشید؛ برقی که شاید نشان میداد خبر خوشحال کننده ای شنیده است. صدای خنده اش با خر-خِر همراه شد: فردا صبح. من و مجتبی به هم نگاهی کردیم و خندیدیم.
از آن روز به بعد آن مردِ زندانی” عباس” شروع به رفت و آمد در محله کرد و بعد ها فهمیدم دبیر بوده، این خبر برای محله ما که دو سالی میشد دبیر ادبیات نداشتیم خیلی خبر خوشحال کننده ای بود.
✍️ فاطمه رشیدی
💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹