سخت است گلِ عشقِ گذشته را ببویی
هی شعر بخوانی، غزلی تازه بگویی
در عمقِ غمت، ریشه دوانی چو درخت
و مانندِ گُلی، در دلِ “مرداب” بِرویی
سخت است که در لحظه ی دیدار، بمیری
وان کس که دلت خواست، در آغوش نگیری
سخت است که هی پر بِکِشَد توی خیالت
اما تو شوی، کنجِ غمش، مرغِ اسیری
دیوانه شوی، درد شود نیمه ی جانت
یک دفتر و خودکار، شود کلِّ جهانت
اشکت بشود سیل و تو را قاب بگیرد
تا اسمِ همان شخص، می آید به زبانت
از خاطره هایش، تو فقط کوه بسازی
بنشینی و در بازیِ این عشق، ببازی
سخت است، غزل پشتِ غزل ها بنویسی
زین عشق که پیوست به دنیای مجازی
تکرار کنی نامِ کسی را که نداری
از درد،فقط سر به بیابان بگذاری
شب ها بشود همدمِ تو قرصِ مُسَکِن
با قطره ی اشکت به دلت، زخم بکاری
سخت است بخواهی و بمانی و نمانَد
هی نامه و پیغام دهی، باز نخوانَد
سخت است که روزی صد و ده بار بمیری
آن کس که دلت خواست ولی هیچ ندانَد
سمیه_شکیبا