«یک بیماری روانی بهترین روانشناس میشود»
گاهی چنان مغز انسان درگیر افکار منفی و مشکلات زندگی است که باعث می شود انسان در گودال تاریکی ها گیر بیفتد؛ مانند خواهران نیلوفر و نیلا.
سه شنبه ۱۷ آگوست ،درست وقتی ساعت کاریم تموم شد و میخواستم برم ،در اتاق زده شد . -سلام خانم ببخشید انقدر دیر اومدیم -من خیلی وقت بود منتظرتون بودم.اما عیب نداره بیاید بشینید .
مینا سلطانی :اینا دخترای منن.نیلا و نیلوفر.من تعریفتونو به عنوان یه روانشناس با تجربه زیاد شنیدم پس مطمئنم فقط شما می تونید بهشون کمک کنید. -ممنونم ،اما بیاید اول برام تعریف کنید که چه اتفاقی افتاده.دختراتونم میتونن فعلا توی سالن منتظر بمونن تا صحبتم با شما تموم شه.
نگاهی که موقع بیرون رفتن از اتاق دیدم ،یه نگاه ساده نبود پر از ترس ، نا امیدی و عذاب بود. مینا:حدودا دوماهی میشه که نیلوفر و نیلا رفتارشون دیگه مثل قبل نیست .مثلا نیلوفر یه مدته همش داره کابوس میبینه ، هذیون میگه و همش تو خودشه .نیلا هم یه مدته روی مسائل حساس شده و مدام یه کار رو چند بار انجام میده.
-تکرار کار ؟احیانا به نظم وترتیب اشیا زیاد اهمیت میده؟یا اینکه حرف هایی مثل ،(نه ،این ممکن نیست )رو زیاد تکرار میکنه؟ مینا:چی ؟آره همه شون رو انجام میده. ولی شما چجوری انقدر سریع متوجه شدین ؟ -خب من زیاد از این نوع اختلالات رو دیدم .اما باید بیشتر با دخترتون صحبت کنم و بعد نتیجه رو بهتون بگم . خانم ،لطفا کمکشون کنید .
دخترام باید از دوران نوجوونیشون لذت ببرن نه اینکه از زندگی شون فاصله بگیرن . -سعی میکنم ،اما نمیخوام خیلی امیدوارتون کنم .فردا صبح دختراتون رو بیارین تا یکی یکی باهاشون صحبت کنم. ساعت تقریبا ۱۰ شب بود که خانم سلطانی و دختراشون از اینجا رفتن و منم به سمت خونه راه افتادم . ~ وقتی نیلوفر و نیلا وارد اتاق شدن میدونستم قراره راهم طولانی و سخت تر باشه .
با اینکه احتمال میدم نتونم کمکی بهشون کنم اما واقعا میخوام اونارو دوباره به زندگی شون برگردونم مخصوصا توی قشنگ ترین دوران زندگی شون . صبح روز بعد ،وقتی وارد محل کارم شدم نیلا اونجا منتظر نشسته بود. فرشته:خیلی منتظر موندی ؟بیا بریم تو. فرشته:خب نیلا .من اول خودمو معرفی میکنم. من فرشته کیانی هستم مشاورت یا بهتره بگم دوستت . توچی نمیخوای خودتو بهم معرفی کنی ؟ همچنان سکوت کرده بود .
-خب عیب نداره بیا درمورد چیزای دیگه صحبت کنیم .مثلا از دوران بچگیت برام بگو. یا مثلا اینکه از چه چیزایی خوشت میاد یا از چه چیزایی بدت میاد ؟ها ؟نظرت چیه؟ نیلا:نجاتم بده .بد جور ذهنمو بهم ریختند -چی؟ چی ذهنتو درگیر کرده ؟ نه ….نه….این اتفاق نمیفته …نه -چه اتفاقی ؟لطفا آروم باش و به من نگاه کن .میدونم افکار منفی داری و تو رو عذاب میدن .اما نگران نباش من همه رو از تو دور میکنم .فقط بهم اعتماد کن و بگو چرا این اتفاق داره برات میفته؟ نیلا: نباید می مرد .
اون منو تنها گذاشت . -کی ؟کی تو رو تنها گذاشت ؟ دوستم .بهترین دوستم . صبر کن کجا میری .صبر کن . ~چی شد؟ برای چی انقدر استرس داشت .یعنی ممکنه ؟ اختلال وسواس فکری داشته باشه .با توجه به اینکه فقط فکر های منفی توی ذهنش کمین کردن و روی دستش زخمی هایی بود که نشون میداد به خاطر خاروندن و کندن پوست دست به وجود اومدن ،میتونم بگم نیلا به خاطر مرگ دوستش دچار این اختلال شده و از این میترسه که یکی دیگه رو از دست بده .
دقیقا یک ساعت بعد نیلوفر همراه با مامانش اومد. -خوش اومدی .من مشاورت و دوستت فرشته کیانی هستم . مینا : من شما رو تنها میزارم. -بیا بشین .راحت باش.دوست داری درمورد چی حرف بزنیم .میخوای خودتو اول معرفی کن .یا یکی از خاطرات خوبتو برام تعریف کن . نیلوفرهمچنان سکوت کرده بود . از سیاهی زیر چشمش و رنگ پریدش معلومه خیلی وقته درست نخوابیده .
نیلوفر بیشتر از خواهرش تحت فشاره. -نیلوفر؟میتونی بهم اعتماد کنی.حرفامون بین خودمون میمونه . نگاهش که معلوم بود پر از ترس و استرسه به زمین خیره شده بود. من…من دیدمش -منظورت چیه ؟ یک نفر اونجا کشته شد . خون ،زمین اصطبل رو پر کرده بود. -چی ؟کی اونو کشت ؟چرا این اتفاق افتاد؟ نیلوفر :همون مرد ،قاتله . ~ یعنی شاهد قتل بوده ؟برای همین این اتفاق براش افتاده . -تو دیدیدش ، حتما منو میکشه.اون منو دید . میترسم ،خیلی میترسم . -نیلوفر لطفا گریه نکن .بنظرم برای امروز کافیه .
فردا که حالت بهتر شد دوباره باهم صحبت میکنیم . ساعت ۳ صبح بود که همچنان به این موضوع فکر میکردم . ~خب اگه پای یک قتل در میون باشه ،باید اول با خانم سلطانی صحبت کنم؛ با اینکه به نیلوفر قول دادم که صحبت هاش بین خودمون میمونه اما به خاطر خودش مجبورم . پس اگه بخوام از دید یه اختلال بهش نگاه کنم احتمالا اختلال استرس پس از سانحه داره و فکر میکنه قاتل اون رو هم میکشه. یعنی اختلالش به خاطر تکرار حادثه توی ذهنش داره افزایش پیدا میکنه .حتما باید با خانم سلطانی صحبت کنم .
چند روزی گذشت .~ -سلام خانم سلطانی خوشحالم که سریع خودتون رو رسوندید. من باید دربارهی موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم . چی شده؟اتفاقی افتاده ؟صبح که بهم زنگ زدین با عجله خودمو رسوندم . -شما میدونستید ؟درباره قتلی که نیلوفر دیده؟ مینا :خب….من… -پس چرا چیزی بهم نگفتید؟کی این اتفاق افتاده؟ مینا:خب من فکر نمیکردم مشکل نیلوفر به خاطر حادثه باشه .اون قتل تقریبا دو یا سه ماه پیش اتفاق افتاده .
~ دستاش بخاطر استرس عرق کردن و دستاشو محکم روی زانو هاش فشار میده . اون حتما داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه. -شما از این موضوع خبر داشتید .پس چرا اصلا درباره ش با نیلوفر صحبت نکردید؟ من خواستم که باهاش صحبت کنم اما اون هر سری بهش استرس زیادی وارد میشد و میرفت و یه گوشه ی اتاق مینشست. -با توجه به اینکه زمان قتل و شروع عوامل استرس نیلوفر نزدیک به همه ،من متوجه شدم که اختلال استرس پس از سانحه داره و همینطور با توجه به علائمی که شما گفتید مثل دیدن کابوس ،گوشه گیری،بی خوابی،اختلال در کار روزانه پس مطمئنا اون داره از این استرس رنج میبره. مینا:آها بله .
~چرا انقدر خونسرده!! -اول حقیقتو بهم بگید .چون میدونم که دارید چیزی رو ازم مخفی میکنید. مینا :این قتل همون قتلی که توی اصطبل مزرعه خارج از شهر اتفاق افتاده .دوست نیلا،قاتل رو وقتی داشت مردی رو با چاقو میزد،دید.برای همین قاتل، دوست نیلا رو هم به قتل رسوند.اون پرونده هنوز بسته نشده چون معلوم نیست قاتلش کیه. – بله راجبه پرونده شنیدم . و مقتول….دوست صمیمی نیلا بود. -چی ؟دوست نیلا؟ -پلیس چی ؟پیش پلیس رفتید ؟ نه ..ما لحظه ای که نیلوفر گفت واقعا ترسیده بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم .
فکر کردیم اگه بریم اداره پلیس همه به نیلوفر شک میکنن چون اون موقع اختلال نیلوفر شروع شده بود و همش از استرس دست و پاهاش میلرزید -اما شما باید پیش پلیس میرفتید شاید اینکه نیلوفر بره و برای پلیس همه چی رو تعریف کنه باعث بشه یخورده از استرسش کم بشه .اما یه سوالی نیلا از این موضوع خبر داره؟ نه خبر نداره. -خب پس اول جلسمو با نیلا شروع میکنم .شما میتونید برید.
-نیلا ،حالت چطوره ؟میخوای این جلسه درمورد تو و دوستت حرف بزنیم؟ به خاطر من مُرد. -برای چی خودتو مقصر میدونی؟ نیلا :من بهش گفتم توی اصطبل منتظرم بمونه تا باهم بریم برای فستیوال گل که قرار بود اون نزدیکی برگزار بشه.اما وقتی رسیدم چیزی جز لکه های خون ندیدم ؛دوستم اونجا نبود.فردای اون روز پلیسا جسدشو نزدیکی یه رودخونه پیدا کردن . -لطفا گریه نکن . این تقصیر تو نیست. تو از اینکه قراره چی پیش بیاد خبر نداشتی. -میخوای از دست فکرهای منفی تو ذهنت خلاص بشی ؟ نیلا :آره میخوام واقعا میخوام .
-میدونم شاید غیر ممکن باشه ولی اول باید دوستت رو فراموش کنی .با اینکار هم خودت و هم آرامش پیدا میکنید. دوست دیگه ای به غیر از اون داشتی؟ نیلا :نه -پس باید دوست پیدا کنی . دوست داری دوباره برگردی مدرسه ؟ نیلا:نه نمیخوام اگه برم همونا منو یک دیوونه میدونند. -خانم سلطانی میشه یک لحظه بیاید. من یک پیشنهادی دارم نیلا رو توی یه مدرسه جدید ثبت نام کنید . مینا :بله فکر خوبیه . بعد از گذشت ۲ ساعت نوبت به نیلوفر رسرسید
-نیلوفر این پنجمین جلسه ماست .اگه بخوای میخوام یک پیشنهادی بهت بدم تا حالت رو بهتر کنه . -برو پیش پلیس و همه چیزو بگو .بگو چیا دیدی و قاتل کیه . میدونم که یاد آوری حادثه سخته اما شاید حداقل اینطوری عذاب وجدانت کمتر بشه و اگه اون آدمو بگیرن دیگه چیزی برای نگرانی نیست -نه من نمیتونم . -آخه چرا ؟ – صبر کن کجا میری ؟!!! چندین ساعت گذشت اما خبری از نیلوفر نشد . ~همش تقصیر منه .نکنه بلایی سر خودش بیاره .من باید برم و دنبالش بگردم .آخه کجا رو باید بگردم پلیسا همه جا رو گشتند.
صبر کن اصطبل.احتمالا اونجا باشه . فورا سوار ماشین شدم و رفتم . -نیلوفر….نیلوفر کجایی ؟ صدای زمزمه آهنگ~….. -این آهنگ …خیلی برام آشناست .. نزدیک تر رفتم . -نیلوفر تویی؟ صدای خنده ~…… ~همه جا تاریک بود و بوی رطوبت کل اصطبل کهنه رو گرفته بود. -لطفا بیا بیرون .داری منو میترسونی . -وای نه!!!!!تو….تو..چیکار کردی.؟!!!!! این چه بلایی سر خودت آوردی ؟چرا همه جات زخمیه؟ موهات ..موهاتو چرا بریدی ؟ نزدیکم نیا ….گفتم نزدیک نیا . نیلوفر با صدای بلند شروع به خنده کرد .و این خیلی منو میترسوند. -نیلوفر آروم باش بیا حرف بزنیم . چه حرفی؟این همه وقت فقط حرف زدیم اما چیشد ؟ هنوز همون آدم دیوونه م.
اون قاتل دنبالمه مطمئنم منو هم مثل دختره میکشه .اما نمیتونم برم پیش پلیس چون …. -چون چی؟برای چی پیش پلیس نمیری؟ نیلوفر:اون مرد منو تهدید کرد .یه روز که خونه تنها بودم ،تلفن زنگ خورد .اون قاتل بود.گفت من حواسم بهت هست و دارم تورو میبینم .اگه بری پیش پلیس حتما تو و خانوادتو میکشم . -چرا اینو الان بهم میگی ؟ برو …برو بیرووون. -باشه باشه الان میرم. فورا به خانم سلطانی زنگ زدم تا به اینجا بیاد . -خانم سلطانی اومدید .اما اینا کی هستند ؟اینا از تیمارستان اومدن تا نیلوفر رو ببرن . -چی ؟اما نیلوفر نباید بره تيمارستان. فکر کنم اینطوری هم برای خودش هم برای ما بهتر باشه .لطفا برید کنار .
–لطفا برید اونور تا ما نیلوفر رو با خودمون ببریم . -نه نه من این اجازه رو نمیدم .برین اونور. نیازی به تيمارستان نداره . -نیلوفر……..نیلوفر برو تو. ازت محافظت میکنم . نیازی به محافظت نیست .من میرم . اما مینا سلطانی میدونم همه چی زیر سر توعه . -چی ؟
نیلوفر رو بردن و منم دنبالشون رفتم . -اینجا یکم ترسناکه اما نگران نباش من زود تو رو از اینجا میارم بیرون . نمیخواد تلاش کنید .فکر کنم اینجا از بیرون خیلی بهتر باشه . -اما ..یک سوالی داشتم منظورت از حرفی که به مامانت زدی چی بود ؟ نیلوفر:منظورت مادر ناتنیمه؟ -ها ؟!!چی!!؟؟ نیلوفر: خودشم مقصره . همه ش داره پیش شما فیلم مادرای خوب رو بازی میکنه.
اما بیشتر از هر کسی دیگه ای میخواد که منو خواهرم از جلو چشماش دور شیم و خودش با دخترش باهم زندگی خوبی بسازن . -اما به من چیزی نگفت . نیلوفر: حتی قرص های آرام بخش رو عوض میکرد . نذاشت من اون روز برم اداره پلیس .اما الان دلیلش رو میفهمم . اون از این فرصت استفاده کرد .اگه همون روز میرفتم اداره پلیس هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد و مطمئنا هیچکس من رو مقصر نمیدونست. اون کاری کرد من دیوونه بشم تا منو بفرسته دیوونه خونه .
الانم نوبته نیلا ست.میشه فردا صبح نیلا رو بیاری اینجا ؟میخوام همه چیز رو واسش تعریف کنم بگم که من اون قتل رو دیدم . -باشه حتما .من متاسفم. نیلوفر:نیازی به معذرت خواهی نیست . فردا صبح با نیلا پیش نیلوفر رفتیم و نیلوفر همه چیز رو تعریف کرد. فرشته~۲ سالی گذشت . چون نیلوفر رفته بود وهمه چیزایی که دیده بود رو برای پلیس توضیح داد ،با توجه به مشخصات ، قاتل دستگیر شد. اون یه مزرعه دار بوده و ثابت شد که بیمار پارانوئیدیه که بیماریش شدت پیدا کرده .و اعتراف کرده توی قتل اول ،اون مرد رو به خاطر یه دعوا که اصلا ارزش قتل نداشت ، کشته .
خانم سلطانی و دخترش هم از کشور خارج شدن و با ارث نیلا و نیلوفر که از باباشون رسیده بود، فرار کردن . نیلا برای روانپزشکی درس میخونه و نیلوفر هم همچنان توی اون چهاردیواری زندانیه. اما نیلوفر خودش میخواد که بیشتر اونجا بمونه .هر روز به دیدن نیلوفر میرم اما اون نمیذاره کسی به ملاقاتش بیاد و همش کتاب میخونه. امروز هم مطمئنا یکی از اون روزهاست . -سلام نیلوفر.میشه فقط چند دقیقه باهم صحبت کنیم . -تنهایی اینجا سخته درسته؟ اگه قرصاتو سر وقت بخوری مطمئن باش زود تر از اینجا خلاص میشی.
نیلوفر:نه تنها نیستم -ها؟ یکی هست که مثل شما منو اینجا تنها نمیذاره و همیشه کنارمه -میشه بگی این آدم کیه ؟ نیلوفر:…… -باشه پس، خوشحالم که همچین آدمی رو داری. ~از پرستار نیلوفر درمورد اون آدم سوال کردم . پرستار:آره یه پسری هست که دچار اختلال افسردگیه و بیمار پارانوئیدیه، از نوع ضعیف. اونا باهم صمیمی ان. توی حیاط میشینن و صحبت میکنن .اونجوری که من فهمیدم همدیگرو خیلی درک میکنند و خوشحالند . -اها بله ممنون . اما برای نیلوفر خطرناک نیست ؟ پرستار:فکر نمیکنم چون بیماری اون خیلی ضعیفه و درحال بهبوده و همینطور تا حالا مشکلی پیش نیومده.
-فکر میکنم همچین آدمی برای پیشبرد روند خوب شدن نیلوفر خیلی بهش کمک میکنه . پرستار:اما یه چیزی …میدونستید کتابایی که نیلوفر میخونه کتابای درسی روانشناسیه؟ -چی واقعا ؟نه نمیدونستم پرستار : فکر میکنم میخواد وقتی از اینجا رفت یک روانشناس بشه دقیقا مثل شما . خودش اینو بهم گفت . -پس واسه همینه که میخواد اینحا بمونه تا بتونه تمرکز کنه و برای روانشناسی بخونه . دقیقا ۳ سال بعد توی سه شنبه ۱۷ آگوست در اتاقم زده شد . -بفرمایید -سلام . نیلا روانشناس و همکار جدیدتون هستم. -وقت بخیر .نیلوفر روانپزشک جدید این بیمارستانم .
پایان~
نویسنده:نداقاسمی
🌹🌹
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی
زیبا وهنرمندانه بود👏👏👏
به به چه زیبا👏👏👏