ساحل تبعیض
مهربانوجان خواهرمن چندباربهت بگم، اینجاشهری که بزرگ شدی نیست، اینجاهیچ زنی تاحالا پاشو توساحل ماهیگیرها نذاشته، مردم چی میگن آخه؟ خب صناخانم بایدهمیشه یه اولی باشه دیگه!
یعنی توکاردیگه ای ازت برنمیاد؟ من هشت سالگی باپدرمادرم به دریا می رفتم بار اولم که نیست من تواین کارحرفه ایم نمیرم که یاد بگیرم. بعدش هم شمایه کارپیداکن من برم اونجامشغول بشم، همینجوری یه چیزی میگی صناخانم! آخه اصلاتوساحل شمارا راه نمیدن.
توهنوزاون روی منوندیدی خب خواهرلااقل وقتایی که نیستی بچه هارو بذار پیش من، خیالت هم راحت، من که تنهام وجایی نمیرم همش توخونه ام ودارم لباسهای مردم و گلدوزی میکنم. خداازخواهری کمت نکنه خیلی نگران این موضوع بودم، انشالله به خوشی برات جبران کنم.
نگاهی به پسرام انداختم علی که 4سالش بودومحمدهم که 7سالش بود یه گوشه داشتن باهم نقاشی میکشیدند نفس عمیقی کشیدم وگفتم: جون شماوجون این دوتا. خیالت راحت باشه مث چشام ازشون مراقبت میکنم.
ازپیش صناخانم مستقیم به ساحل رفتم دربین صف قایق هایی که درساحل کمی بافاصله ازدریا کنارگذاشته شده بودن به دنبال قایق شوهرم میگشتم. عباس آقابزرگ ماهیگیرها بود چندین قایق داشت وحدودبیست سی نفر زیر دستش کارمیکردندوبین ماهیگیرها ابهتی داشت وحرفش سند بود. سلام عباس آقاخسته نباشی کاکا!
سلام دخترم اینجاچیکارمیکنی تواین وقت روز؟ عباس آقادنبال قایق عمان میگردم، نمیدونم کدومشه. صبرکن دخترم این گونی هارو بذارم سرجاشون. باشه ! دخترم چرااین موقع اومدی ساحل، الان وقت به آب انداختن قایق هاست و اینجا حسابی شلوغ میشه! لطفابگین قایق عمان کدومه؟
کمی جلورفت وکناریکی ازقایق ها ایستادوگفت: بیادخترم اینه، این قایق شوهرخدابیامرزته! دستی روی لبه قایق کشیدم واشک درچشمانم حلقه زد خدابهت صبربده دخترم…. سری تکان دادوگفت: دریا همینه دیگه به ظاهرش که نگاه میکنی یه تابلوی آبی نقاشی میبینی که زنده است وسرارشعروشور، ولی باطنش رو فقط ما ماهیگیرهاو خانواده هایی که کنج خونه باترس ولرز انتظار عزیزانشون رو میکشن می دونیم.
خب دختربیشترازاین اینجانمون خوبیت نداره. عباس آقامن جایی نمیرم. یهو اخمی کرد وگفت یعنی چی که نمیرم؟! مهربانو: منم میخوام ماهیگیری کنم. چیییی؟ مااینجاازاین رسمانداریم.
عباس آقاشکم خالی رسم چه میفهمه چیه؟ من دوتابچه کوچیک دارم کی خرجی اون دوتاطفل رو میده!؟ خب دخترم ماهمه یه مبلغی روی هم میذاریم و بهت میدیم.
عباس آقایک بارجمع کردی دوبارجمع کردی آخرش که چی؟ بعدش هم وضع این بیچاره از من بدترنباشه بهترنیست. به هرحال من نمیدونم ولی اجازه نمیدم شمااینجا بیاین، چه معنی داره زن بره ماهیگیری اونم بین این همه نامحرم! بیای اینجاکه زنهای دیگه هم ببینن و هوا ورشون داره؟ عباس آقامن چیکاربه بقیه دارم، من بمیرم بهتره تا از کسی صدقه بگیرم. من کاربلدم تواین کارحرفه ایم ازبچگی ماهیگیری کرده ام. مش پیروز.، مش خدایار، آقارحمت، همگی بیاین جمع شین باصداکردن چندنفرازماهیگیرا، همه تقریبادورماجمع شدند. همگی ببینیداین خانم چی میگه!
یکی ازماهیگیران پرسید: مگه چی شده دخترم؟ من میخوام اینجاباقایق شوهرم ماهیگیری کنم. همهمه ای شدوهرکس چیزی می گفت عباس آقادادزد: یه لحظه ساکت لطفا. همه ساکت شدند. ببین دخترم نه تنهامن هیچ کس راضی نیست شمااینجا باشین. ولی عباس آقامن پای تصمیمم هستم.
یکی ازماهیگیرهاگفت تمومش کن خانم هنوز ما اینقد بی غیرت نشدیم که زنی پاشوتواین ساحل بذاره. حاجی شمافقط اختیارزن وبچه خودتو داری، من امروز اومدم که به دریابرم ومیرم.آب جذرکرده بودوموقع به آب انداختن قایق هابه دریابود از بینشون بیرون آمدم و رفتم پشت قایق وشروع کردم به هل دادنش که بندازمش به آب، بسم الله، یاعلییی، عباس آقاوچندنفردیگه باهل دادن قایق به سمت مخالف مانع ام شدن. طفاتمومش کنید دارم ملاحضه موی سفیدتو می کنم هیچی نمی گم.
ول کن دخترتمومش کن بروخونه ت ماهم تاالان اگه هیچی بهت نمیگیم به بخاطر شوهرخدابیامرزته که گردن همه ماحق داره. می بینم چه خوب دارین دین تون رو به عمان ادا میکنین. برو کنارمیخوام قایقمو بندازم به آب… بعدساعتی مشاجره ودعواراه به جایی نبردم وعصبانی و دلشکسته به خانه برگشتم صناخانم همسایه دیواربه دیوارم بود جلودر ب خانه اش رفتم تابچه هاراازش بگیرم.
چندضربه به درزدم ودررابازکرد. کیه : منم صناخانم دروبازکن. مهربانوجان حالت خوبه؟ چراایقدپکری؟ حق باشما بود … نذاشتن بری دریاآره؟ من که بهت گفتم دختراینجاباشهری که بزرگ شدی زمین وآسمون فرق داره. مهربانو: ازدست این جماعت خل مغز متعصب موندم چیکاربایدبکنم.صناخانم: خوب عزیزمن هرجایی یه رسمی داره. آخه صناخانم جان رسم چی کشک چی، الان دیگه دوره زمونه این چیزهاگذشته.
صناخانم: مهربانوجان آخه من موندم چرا میخوای بارفتن به دریاخودتوبه دردسربندازی. پس چیکارکنم؟ شمابگو! ازجلوی درکناررفت وگفت: فعلابیاتویه عصرانه آماده کردم باهم بخوریم بعد. داخل رفتم درحال بستن درب حیاط به حرفش ادامه داد: خوب غذای خونگی بپزو ببر بازار یا خیاطی کن به هرحال یه کاری غیرازاین. صناخانم شماهم انگاریه چیزیت میشه هااا، آخه باکدوم سرمایه؟
من اگه پول داشتم که اول شکم این دوتاطفل معصوم رو پر میکردم. صناخانم: ولی عزیزم این کاری هم که میخواهی بکنی جز دردسر چیزی توش نیست،دریاخانم رو یادته؟ بله صناخانم یادمه! صناخانم: اونم مثل تو، یه روز شوهرش میره دریا وجنازش برمی گرده.
اونم مونده بودباسه تابچه قدونیم قد ویلون وسرگردون، ولی خودشوتو دردسر ننداخت ورفت شوهرکردوالان داره زندگیش رومیکنه………. تادردسرازدیدشماچی باشه، بنظرمن ازدواج بایه پیرمردشصت ساله به مراتب دردسرش بیشتره. من بچه دریام ازروزی که چشم بازکردم اولین چیزی که دیدم صفحه آبی وزنده جلوچشمم بودکه تابی نهایت ادامه داشت، وقتی هم ازدواج کردم وبه این شهرکوچیک اومدم، پیش روم دریابودوماهی بودوماهیگیر، سرنوشت من بااین چیزهاعجین شده.
دخترجان توالان 27سالته این جماعت متعصب می شکننت! من زمانی که جنازه بی جان عمان رو روی ماسه های ساحل دیدم برای همیشه شکستم… ای بابااینجوری نگو خدا قهرش میگیره، خداسایه توبالا سربچه هات نگه داره.
ممنونم، ولی من کوتاه نمیام. هروز میرم ساحل بلاخره خودشون خسته میشن. تایک هفته هرروز به ساحل میرفتم.آن روز هم طبق معمول به ساحل رفتم ویکسره بدون اعتنا به بقیه به سمت قایقم رفتم وتورماهیگیری وطنابها وبقیه وسایل ماهیگیری رو توی قایق انداختم شروع کردم به هل دادن قایق. عباس آقا: بازم که تواینجایی دخترآبروریری دیروز بست نبود؟ :
عباس آقا،… جان عزیزت شروع نکن. دخترجان الان یک هفته است ما را ازکارزندگی انداختی بس کن دیگه. عباس آقامن که دارم کارموانجام میدم، چیکاربه شماهادارم، من توشهرخودم ازهشت سالگی تاموقع ازدواجم به دریا میرفتم. مهربانوخانم شهری و رسمی ماازاین رسما نداریم. همش میگین رسم، رسمارو که خدادرست نکرده اجداد هزار سال پیش خودمون درست کردن.
ببین دخترجان من این حرفا حالیم نیست.، آخه اصلادخترتوچطور حیامیکنی بین این همه مردنامحرم بزنی به آب؟! حدخودتو بدون، تاحالا چی ازمن دیدی؟ ندیدم چون اون موقع یه مردباشرف وبا غیرت مثل عمان بالاسرت بودکه بااینکه زنش بودی حتی نمیدونستی قایقش چه رنگی یاچه شکلیه. بعدسری تکان دادوباحالت تأسف گفت: آخ آخ آخ، کجایی عمان جان که ببینی ناموست…..!!
دهنتو ببنددیگه داری ازحدخودت میگذری، نذاردهن باز کنم و حرمت هاروبشکنم. من امثال شماهارو خوب میشناسم تهمت و سوظن تنهاصلاحیه که دارین که مثلامابترسیم ازاینکه شما ها چی فکرمیکنین یا چطور قضاوتمون میکنید، ولی من اهمیتی نمیدم. حالاببین دخترجان اگه توتونستی به این قایق دست بزنی من عباس آقانیستم… باشه پس خودت خواستی. توخونه داشتم سبزی هارو پاک میکردم که صناخانم به خانه من آمد..
خوش اومدی صناخانم… صناخانم: خوش باشی خواهربگو ببینم چه خبرچیکارکردی؟مهربانو: هیچی بازم عباس آقا وبقیه ماهیگیرهاجلوم وایسادن، نمیدونی چه حرفای مفتی می زد، یعنی تواین زندگی هیچی از هیشکی بعیدنیست، اصلا توخوابمم نمیدیدم کسی که مثل پدرم میدونستم یه روز بشه آفت جونم. صناخانم نشست ومشغول پاک کردن سبزی هاشدومنم نشستم کنارش ومشغول پاک کردن شدم.
مردهاهمینن دیگه مهربانوجان تاپی حرفشونی میشن عابد و زاهدوقتی هم که سازمخالف عقیدشون بزنی ذات خرابشون رو نشون میدن.مهربانو: ولی اونا تاالان ازمن اون زن مطیع و آسته برو آسته بیارو دیدن هنوز اون مهربانوی جسور کله شقو ندیدند، میدونی چیه من بابام پسرنداشت بخاطرهمین مارو مث مردبارآورد.
خوب مهربانوجان حالا میخوای چیکارکنی؟ فردامیرم کلانتری و ازشون شکایت میکنم و باحکم میرم سراغشون. ای بابادختربااین جماعت درنیفت. توبهترنگران اوناباشی صناخانم. رفتم کلانتری وازشون شکایت کردم وباحکم ویک مأمور به ساحل رفتم وبابی اعتنایی به سراغ قایق رفتم وبه محض هل دادن قایق دوباره طبق معمول عباس آقا و بقیه جلوم گرفتند و باتندی گفتند :
تومثل اینکه آدم نمیشی نه؟ بدون عکس العملی رو کردم به سرباز وگفتم سرکارحکم رو بهشون نشون بده. او بادیدن حکم خشمش بیشترشدو به سمتم حمله ورشدکه سرباز جلویش ایستادوگفت:
بروکنارببینم مگه دریاارث باباته؟ این خانم طبق قانون حق دارند که اینجاکارکنن، اینکه شماخوشت نمیاد یابقیه دیگه مشکل خودتونه. عباس آقافریادزنان گفت: میری ازمن شکایت می کنی آره؟ حالانشونت میدم نمیذارم یک آب خوش ازگلوت پایین بره. سربازدوباره جلوش ایستادو جدی ترازقبل گفت: ببین حاجی احترام ریش سفیدتودارم وگرنه بااین حکمی که دستمه الان بایدگوشه بازداشتگاه آب خنک می خوردی، هراتفاقی برای این خانم بیفته قانون از چشم شمامی بینه من رفتار وتهدیدامروزشما ثبت میکنم و میذارم لای پرونده ات ومیفرستم برای قاضی.
عباس آقا روبه من کرد وگفت: باشه مهربانوخانم ولی هیچ انتظاری ازما نداشته باش. عباس آقاشماهااین مدت کاری بامن کردی که دیگه دلم نمیخوادتوروتون نگاه کنم. اون روز قایقم رو به آب انداختم ورفتم وسط دریاتورماهیگیری رو خیلی حرفه ای پهن کردم اینقدر تمیزاین کارو انجام دادم که چندتااز ماهیگیرهاکه فاصله شون بامن کم بودازتعجب چشماشون داشت ازحدقه بیرون میزد.
بامدتی که تخمین زده بودم به سختی توروبالاکشیدم برای تور اول عالی بود ماهی هاراداخل یه گونی ریختم وماهی های کوچیک رو هم به دریاانداختم. سه بارتورانداختم وهرسه بار تعداد زیادی ماهی صیدکردم. هوانزدیک غروب بود وبه حس طمع ام غلبه کردم وقایق روبه ساحل برگرداندم. دوتاازماهی ها شیری بزرگ بودندکه یکی رو برای خودم برداشتم ویکی روهم برای صناخانم کنارگذاشتم.
وماهی هایی که گرفته بودم همون دم ساحل به ماهی فروشان بازاری که ماهی هارابرای اینکه تازه بمانند باماشین های حامل یخ ازماهیگیران میخریدندوبه بازاربردن و فروختن ومبلغ خوبی پرداخت کردن، باحال خوش به خانه رفتم. صناخانم: کیه؟ جانم آمدم. بازکن منم .
بابازشدن درماهی بزرگ شیری که برایش آورده بودم را تاصورتش بالاآورده بودم وگفتم: سلام براهل خانه، مهمان نمیخواید ؟ صناخانم دهانش ازتعجب بازمانده بود. چیکارکردی دختر؟ بلأخره کارخودتو کردی؟ گفتم که شماهنوزاون روی دیگه منوندیدین!
صناخانم کلی اصرارکردکه برم داخل ولی من قبول نکردم و ماهی رو بهش دادم وبچه هارو گرفتم ورفتم خونه، ماهی که بادست خودم صیدکردم برای شام درست کردم، واقعا خوردن ماهی که بعدمدتهاصیدکرده بودم مزه ی دیگری داشت. فردای آن روز هم به ساحل رفتم وبدون شرخر به زحمت قایقم روبه آب انداختم واینبارهم دست پرازدریابرگشتم و چون آنجا این کاررامردانه می دانستند رنگ نگاهشان فرق کرده بود ومی شدحس رکب خوردن شان رابه وضوح در ایما واشاره هایشان به همدیگرفهمید.
حدودسه چهارهفته کارم گرفته بودوروزی نبودکه دست پربه ساحل برنگردم.تااینکه متوجه پارگی کوچکی در چندقسمت تور شدم که بخاطر فرسودگی به این روز افتاده بود قسمت های پارگی رو باکمک صناخانم وصل کردیم که موقتاً باهمین تورماهیگیری راادامه دهم. آن روز هم به روال قبل به ساحل رفتم وقایقم رو به آب انداختم وسطای راه بودم که متوجه شکستگی کف قایقم شدم که آب کف قایق را پوشانده بود وهرلحظه آب داخل قایق بیشترمیشدبادستپاچگی پارو زدم وخواستم قایق رو به ساحل برگردونم ولی انگار دیرشده بود وهرلحظه آب قایق بیشتروبیشترمی شد تاجایی که قایق شروع کرد به غرق شدن. چون خیلی ازساحل دورنشده بودم خودم رو به آب انداختم وباشناخودم روبه ساحل رساندم.
چندنفری به کمکم آمدن وازآب بیرونم کشیدن لباسم به خاطرخیسی به بدنم چسپیده بودویکی ازماهیگیرها فوری پارچه ای رویم انداخت نفسم بالانمی آمدبعدکمی آروم شدم باحالت بهت وناباوری به جایی که قایقم غرق شده بودخیره شده بودم وپلک نمیزدم. ازماهیگیران گفت : بلندشو، بلندشو دیگه کاری که شده، ویکی دیگه گفت: خداراشکرخیلی دورنشده بودی وگرنه خدای نکرده بلایی سرخودت می اومد، ودیگری گفت: بلند شوخواهربایدبری دکتر سرت شکسته بایدپانسمان بشه.
یکی ازماهیگرهابه زوربلندم کردوباماشینش همراه عباس آقا منوبه درمانگاه بردند. کل سرتاپام ماسه ای بود وخون تو صورتم پخش شده بودومن مات ومبهوت بدون هیچ حرفی در راه روی درمانگاه به سمت اتاق پانسمان میرفتم و آقا مهران همون ماهیگیری که همراه عباس آقامنوبه درمانگاه آورده بودو کارهای پذیرش راانجام داد و عباس آقا همراهم اومد و باهام صحبت کرد و متوجه صحبت هایش نبودم.
بعدازدرمانگاه منو به خانه رسوندند صناخانم که صدای صبحتهای عباس آقاوآقامهران اورا به بیرون کشانده بودبادیدن من دودستی به صورت خودش کوبیدوگفت: خدامرگم بده، چی شده؟ عباس آقاتو رو خدا چی شده؟ بعدبه سمت عباس آقاهجوم بردوگفت:
کاره توئه تواین بلارا سرش آوردی؟ داشت مث بیدمیلرزید. گفتم: کارایشون نبود. به سمتم برگشت و منو توبغلش گرفت وباگریه گفت: الهی بمیرم برات آخه چه اتفاقی افتاده؟ فقط سکوت کرده بودم آقامهران تمام جریان و گفت وصناخانم منوبه خانه خودم بردوگفت که امشب هم بچه هاروپیش خودم نگه میدارم خدارو خوش نمیاد تووبا این وضع ببینن.
رختخوابی برایم پهن کردولباس تمیزی بهم داد وگفت: برو تن وبدنت رو بشور لباسات بااینکه دل و رمقی نداشتم نخواستم دلش و بشکنم وبه سمت حمام رفتم به محض چرخاندن دستگیره حمام فکری مث برق ازسرم گذشت وبرگشتم به طرف صناخانم وگفتم: قایق من که دیروز سالم سالم بود چطوری یه شبه شکستگی به اون اندازه برداشت؟!
منظورت چیه دختر؟ بخداراست میگم قایق من سالم بود، من مطمئنم یکی عمداًقایق منو شکسته یکی که نمیخواسته من اونجاباشم! یعنی میگی ممکنه که عباس آقا……؟ استغفرالله صناخانم ندیده که نمیشه به کسی تهمت زد، فردامیرم کلانتری یه شکایت مینویسم بلاخره ثابت میشه.
فردای آن روز بااینکه اصلاحال روز خوشی نداشتم به کلانتری رفتم. مأمورکلانتری: شمامطمئنی قایقت سالم بوده؟ بله سرکار، به خداقسم قایق من هیچ مشکلی نداشت. پس برای اثبات ادعاتون مابایدقایق روازآب بیرون بکشیم وبررسی وکارشناسی بشه. توساحل یه کشتی فرستاده بودن تاقایق غرق شده رااز کف دریابیرون بکشن وخداراشکرخیلی دورنشده بودم وقایق درجای کم عمق نزدیک ساحل بود. بلأخره معلوم میشه کارکیه!
صناخانم هم که اون روز همراهم اومده بودساحل گفت: به امیدخداخواهر. عباس آقا که داشت به حرفهای ماگوش میداد عصبی شدواومدجلوروم وایستادوگفت: جمع کن خودتوضعیفه، توهم زدی! فک کردی تنهاکسی هستی که قایقت تواین دریاغرق شده؟ نه تنهامن نیستم که قایقم غرق شده ولی من مطمئنم یکی قایق منودستکاری کرده!
برو بابا مردم کشتی شون غرق میشه این همه نمایش راه نمیندازن که توبخاطریه قایق دوزاری المشنگه بپاکردی. اولا عباس آقایکی کشتیش همه داراییشه یکی قایقش میزان داراییه هرکس به چیزایی که داره، دومامن دنبال حقیقتم.
داری بادم شیربازی میکنی! تاحالاکجاشودیدی من روزای سخت ترازاینم دیدم. معلوم نیست تاحالا به چی می گفتی سختی! دیگه داشتم مطمئن میشدم کارخودشه دهن بازکردم جوابشوبدم که بابیرون کشیدن قایق ازآب صحبتمان قطع شد ولحظه آخرزل زدم توچشماش وگفتم: شاهنامه آخرخوشه!
به طرف جایی که قایق روکنارساحل گذاشتن رفتم وهمه درآن نقطه جمع شده بودند. چندکارشناس درحال بررسی قایق بودندومدام چیزهایی که بنظرشان مهم بود رو یاداشت میکردندویک عکاس هم از جای شکسته قایق عکس می گرفت.
باتمام شدن بررسی هاپیش یکی ازمأمورهارفتم وگفتم: جناب چی شدچیزی معلوم نیست! مأمور: باکامل شدن تحقیقات همکاران بهتون اطلاع میدن. یعنی ردی، نشونی، چه میدونم اثرانگشتی چیزی پیدانکردین؟ نه خواهر اثرانگشت که باوجوداینکه قایق چندروزه کف آبه غیرممکنه، گفتم که تحقیقات تموم بشه به اطلاعتون میرسونن!
بعدازیک هفته بررسی معلوم شدکه قایق دستکاری شده و یکی عمداًقایق روسوراخ کرده، پرونده به دادسرا فرستاده شدو تحقیقات وبازجویی ها از تمام ماهیگیران شروع شد. جناب سروان: خودتون رومعرفی کنید.
ماهیگیر: رحیم پناهی هستم، 38سالمه. اهل همین شهری؟ بله قربان! متأهلی یامجرد؟ متأهلم جناب سروان. شبی که قایق سوراخ کردندکجابودی؟ پناهی: خونه بودم! ساعت چندازساحل برگشتی خونه؟پناهی: چیزه اه اهههه س . س ساعت 8 بودقربان! جناب سروان: مطمئنی؟
پناهی: بله مطمئنم. خودت قایق داری؟ پناهی: نه کارگرعباس آقام. شماهم دیدین که عباس آقاروزای اول مخالف کار مهربانو رضایی توساحل بودن؟ پناهی: بله آخه توشهرماهیچ زنی تاحالا به ساحل ماهیگیرهانیومده بود عباس آقاهم به غیرتش برخورده بود. چی شدکه خانم رضایی موفق شدید بااین همه مخالفت آنجا ماهیگیری کنه؟
خوب بعد اینکه رفت شکایت عباس آقاروکرد همه حساب کار دست همه اومد. جناب سروان: خیلی خوب پس گفتی 7 خونه بودی؟ بله جناب سروان. جناب سروان: بعداون کجارفتی؟ خوب طبق معمول حمام کردم وشام خوردم و یکم تلویزیون نگاه کردمو دیگه رفتم خوابیدم. جناب سروان: بلأخره هفت خونه بودی یاهشت؟ پناهی: 7 جناب سروان!… پس چراگفتی 8؟
پناهی: همین حدودها بود! مطمئنی؟ پناهی: بله مطمئنم. آقای پناهی ماقبل ازبازجویی ازشما ازخانوده هاتون بازجویی کردیم، خانم ومادرشما هردو گفتن شماساعت دویاسه نصف شب به خونه رفتی. پس وقت مارونگیروبا دروغ جرم خودتو بیشترنکن. پناهی به گریه افتادوگفت: آن روز عباس آقا اومدپیشم وگفت بیست میلیون بهت میدم آخرشب بمون وقایق مهربانوخانم رو سوراخ کن گفتم عباس آقاکوتاه بیا این بیچاره هم دوتایتیم داره وتواین شهرغریبه ولی عباس گفت اگه اینکارو کنی بیست میلیون گیرت میاداگر این کارو نکردی از فردااخراجت میکنم،
منم که همین کارم بامکافات گیر آورده بودم وازحق نگذریم عباس آقاخیلی هوامون روداشت زیر پروبال ماروگرفته بوددیگه نتونستم روشوزمین بندازم و آخرشب رفتم قایق رو سوراخ کردم خیلی عذاب وجدان داشتم ولی به اندازه ای سوراخش کردم که خیلی از ساحل دورنشه و اتفاقی برای مهربانوخانم نیفته، اصلافکرش هم نمیکردیم که بهمون خانم شک کنه وتااین حدپیگیربشه.
جناب سروان: خیلی خوب، حالاپرونده رو میفرستم دادگاه اونجاخودشون به حسابت میرسند. بعدروشن شدن موضوع وبازداشت عباس آقاوآقای پناهی تا روز دادگاه خانواده ی عباس آقاچندباری برای رضایت به خونم اومدند والتماس کردند که عباس آقابین مردم عزت وآبرو داره ونذارپاش به دادگاه بازبشه وپیشنهاد پول زیادی دادندولی قلب من ازسنگ شده بودومی خواستم اونارو به سزای اعمالشون برسونم. نصف شب بودوصدای پایی توی حیاط خانه ام حس کردم تااومدم نگاهی بندازم دستی جلوی دهانم رو محکم گرفت وگفت:
صدات دربیاد شاهرگتو زدم. ازترس داشتم میمردم وچاره ای نداشتم جزاینکه به حرفش گوش کنم. آروم در را بست وهمونجورکه چاقویش زیرگلویم بود گفت: یه تارموازسرپدرم کم بشه خودتوکه هیچ سربچه توهم میذارم روسینه ش همین فردامیری شکایتت رو پس میگیری فهمیدی؟ بخداقسم اینکارو میکنم.
داشتم ازترس به خودم میلرزیدم حرفشوقبول کردم واونم سفته هایی جلوم گذاشت وباتهدیدمجبورم کرد همه شون و امضاکنم وگفت: حالابی حساب میشیم فردامیری رضایت میدی پدرم آزادبشه وگرنه این صفته هارو میذارم اجرا و میندازمت زندان فهمیدی؟ چاره ای نداشتم، برای صفته ها شایدنمیرفتم ولی نقطه ضعف من بچه هام بود واونم دست گذاشته بودروی نقطه ضعفم.
فرداش بادلی شکسته به کلانتری رفتم ورضایت دادم وهردو آزادشدن منم تصمیم گرفتم به شهرخودم برگردم حالاکه عمان هم زنده نبود دیگردلیلی برای اونجابودن نمیدیدم. خانه ای که با کلی زحمت وحساب کتاب باعشق خریده بودیم رو فروختم و قایقم چون سوراخ شده بودنصف قیمت فروختم وپسرعباس آقاهم باآزدشدن پدرش صفته هاراپاره کرد. صناخانم خواهش میکنم اینقدگریه نکن، فاصله اینجاباجایی که میخوام برم زیادنیست قول میدم بهت سربزنم.
می ترسم پدرمادرت راهت ندن. فعلامیرم خونه خواهرم تاموقعی که دل پدرمادر خودم و پدرمادرعمان به رحم بیادمنوببخشند. اشتباه کردیم منوعمان باید میرفتیم وبخاطرفرارمون ازشون معذرت خواهی کردیم بلاخره اوناهم می فهمیدند که خودشون چاره ای برامون نذاشتند.
به امیدخدا انشالله که هرجامیری خوش باشی منم میام وبهت سرمیزنم، اونجابرات بهتره به هرحال فامیل اگه گوشتتو بخوره استخونت رودورنمیندازه. به شهر زادگاهم برگشتم یک سالی طول کشیدکه پدرمادرخودموعمان منو ببخشیدن وپذیرفتن باپول خانه وقایق که فروختم سه تاقایق گرفتم وباخیال راحت به دریامیرفتم وماهیگیری میکردم دو سال بعدحسابی توکارم پیشرفت کردم و حدود هشت قایق داشتم وده تاکارگرروزبه روز وضع مالیم بهترمیشد وبه تعداد قایق هام اضافه می شدند.
صناخانم گه گاهی بهم سر میزد. چندسالی ازآن روزهامیگذردچندوقتی است که ندیدمش وحسابی دلم هوایش راکرده بود، دل رابه دریا زدم و سوارماشین آخرین مدلم شدم به سمت گراکوبه راه افتادم. درکه زدم صدایش که به گوشم رسیدآرامش تمام وجودموگرفت. کیه اومدم بابا! چه خبره؟ درکه بازشد زیباترین قاب دنیارو مشاهده کردم زن میانسالی که چشماش رو تنگ کرده بودوماتش برده بود، جلورفتم بغلش کردم ولی هیچ حرکتی نمیکرد. شونه هاش رو تکون دادم وگفتم:
صناخانم، صناخانم! چته بابا؟ این چه رسم مهمون نوازیه! به خودش اومد ویه دفعه پریدبغلم کرد. بیااین چایی روبخورنفسی تازه کن. دستت دردنکنه زحمت کشیدی. بخور که کلی خبربرات دارم. خب بگو میشنوم. همین پارسال بود که کم کم دهن به دهن شدکه عباس آقا سرطان گرفته نگوکه سه سالی هست که این مرض پاگیرش شده وخانواده اش ازترس حرف مردم که نگن حق تو و بچه هات بوده مخفیش میکنن تااینکه هرچی دارایی داشته خرج دووا و دکترمیکنن وچندماه پیش هم پسرش تودریاغرق میشه و جنازه شویک هفته بعدپیدامیکنن زنش اومدسراغ تورو ازم گرفت وگفت عباس آقامیخوادحلالیت بطلبه.
منم اونقدر کفری بودم که آدرست رو بهشون ندادم. الان زنده است؟ آره باباچندباری جون به سرشده وبرگشته دکتراجوابش کردن ویه گوشه خونه بی جون افتاده.
می خوام برم عیادتش…. بری که چی بشه؟ بلاهایی که سرت آورده رو فراموش کردی؟ اون تامنونبینه جون نمیده! هرچی سرش بیادحقشه! نه من نمیتونم بی تفاوت باشم،گذشته هرچی بوده تموم شده!
تووقتی میگی بایدبشه دیگه کسی جلودارت نیست، فعلا استراحت کن بعدامیریم. نه ممکنه که دیربشه! بلندشدیم وباهم به خانه عباس آقارفتیم وخانمش بادیدن ما به شیون وزاری افتادومارایکراست به جایی که عباس آقا توبسترافتاده بودبرد.
نفس توسینه ام حبس شدچیزی که میدیدم باورنمیکردم عباس آقابزرگ ماهیگیرها بااون ابهت وعظمت الان یه تکه استخون شده که یه تارمورو سرش نمونده وبدون پلک زل زدن به گوشه دیوارزل زده بود نزدیکش شدم و کنارش نشستم چشمای بی رمقش رو بهم دوخت فهمیدم چی میخوادازم، بهش لبخندزدم وگفتم: حلالت کردم . لبخندتلخی زدو چشمانش برای همیشه بسته شد…..
پایان
نویسنده : حنیفه آشنا
🌹🌹
چاپ انواع کتاب:
شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی