جلوه فضای مجازی در دنیای واقعیتها..
بیایید فضای مجازی را در ذهنیتها و ابعاد منفی باوری بزرگ در بسیاری از زمینهها بد جلوه ندهیم ..
فنجان قهوه را برداشتم به سمت اتاق خواب رفتم. شعله بخاری را زیاد کردم. فنجان را لبه پنجره گذاشتم .فقط حال مرا پنجره میداند .پرده را پس میزنم دلتنگم زمانی که برف میبارد .از پشت پنجره به دانه های ریز برف خیره میشوم .و به یاد می اورم ان روزهای بارانی پاییز را که به زمین تشنه بوسه میزدند .قول داده بودی با اولین برف ادم برفی رویاهایمان را مرا در لباس عروس بسازی و خودت کنارم بایستی. امشب برف امد اخر چطور انتطارت را بکشم که نیستی.
فنجان قهوه را بدست میگیرم .روی تخت خواب مینشینم .هیچ کسی نبود اشارهای کند بیا کنارم بنشین .فنجان قهوه را یک جرعه سر کشیدم .سرم را تکیه به دیواره تخت زدم .و برای چند دقیقه ای چشمهایم را بستم به فکر فرو رفتم .این روزهای سرد احساساتم، امیدم، ارزوهایم زیر برف سپید زمستان دفن شده است .نه از دیدن کسی دلخوشم نه از رفتن کسی دلشاد دیوارهای خانه برایم بوی مرگ میدهد. این روزها پر از سکوتم چشمانم جاری از اشک….. روی تخت خودم را رها می کنم.
وارد دنیای مجازی می شوم .با نگاه کردن به پروفایل و عکسهای افراد ناشناس خودم را سر گرم میکنم .ناگهان پیج یک اقایی من را ناخودآگاه به سمت خود میکشد .وارد پیجش شدم .قلبم مثل یک ساعت شنی زیر و رو شد . انگار این اقا یک فرشته بود .یک قاصدک وپیک الهی از طرف خداوند از بس که سیرت زیبایی داشت .از آن روز به بعد تمام ذهنم درگیر این اقا شد .روزها و شبها به او فکر میکردم .با خودم درگیر بودم این شخص باید گل رزی سفید لای دفتر ارزوهایم باشد. شاید هم یاد اور عطر خوب روزهای با هم بودن را….. انگاری حس غریبی به من دستور میداد به سمتش برو اگر نمیتوانی بدوی پرواز کن اما همیشه به سمت جلو حرکت کن. روزهای خوب منتظرتو هستند.با خود زمزمه میکردم .
تو هر روز باید زندگی کنی…فقط یکبار میمیری… باید روزنه امیدی پیدا میکردم که این اقا بازتابی از امیدهایم باشد .نه ترسهایم. در هر چیزی میتوان عشق را جستجو کردو خدارا .. خیلی حس خوبی داشتم ..دل به دریا زدم و بد از یکماه پیامی برایش فرستادم . بعد از یکساعت جوابی دریافت کردم .سلا م خواهرم بنده در حدی نیستم اگر کمکی ازم بر بیاد دریغ نمیکنم. از ایشان خواستم تماس تلفنی داشته باشم . قبول کردندکه وقت مناسب تماس بگیرند..گوشی همراه را روی تخت گذاشتم .حلقه های اشک دید چشمانم را تیره و تار کرده بود.
بغضم شکست. دلم نه عشق میخواهد نه دروغهای قشنگ نه ادعاهای بزرگ. باز هوس یک فنجان قهوه داغ کرده ام یک راهنمای خوب یک همدم که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد ..دلم خلوتی ساده میخواهد ..کمی سکوت .. زمستان است هوا سرد است . چه بیچاره ادمهایی که مثل من تکیه گاهی ندارند. همیشه از فصل زمستان که خشک و خشن است دلخوشی نداشتم . نه حوصله دوست داشتن دارم نه میخواهم کسی دوستم داشته باشد .
در دانه های سپید برف پیداست ادمهایی با نمای سپید نزدیک میشوند که در ژرفای خود نیستی بهمراه دارند…..نه اینطور نیست بعضیها با خود کوله باری از عشق و انسانیت بهمراه دارند. روز سه شنبه ساعت یک ظهر با این اقا تلفنی صحبت کردم خجالت میکشدم .محترمانه و عاجزانه از او کمک خواستم .ولی میترسیدم ترس تمام وجود مرا در بر گرفته بود خدا کند ادم درستی باشد. زبان گشودم تمام حرفهای ناگفته را گفتم درد و دل کردم اشک ریختم اما ترس، ترس، ترس.. که مبادا سو استفاده ای کند…… بالعکس اقا ایرج مهربان هر چند که خودش سیلی خورده روزگار بود او هم همچون من مملو از درد و رنج بود .
ولی استوار و محکم جوری حرف میزد صدایش بهترین موسیقی دنیا و کلماتی که به زبان می اورد قشنگترین جملات دنیا بود. روانشناسانه آرامم کرد پنجره امیدم را رو به روشنی باز کرد .قولی داد که همیشه کنارم باشد من را از این وضعیتی که بیش امده نجاتم دهد.کم کم مرگ همسرم حمید را رو به فراموشی سپردم. اقا ایرج دلش از جنس نور بود .محبتش زلال و پاک و بی ریا سخاوتمند به وسعت اقیانوس…من را از تمام زمزمه ها واحساسات تلخ که باعث شده بود هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشته باشم خنثی کرد .
به من یاد داد لبریز از مهربانی باشم .روح خدایی را در روحم دمید به من اموخت برای دلم و برای خودم محبت پخش کنم. تا در بهترین ارامش خاطر زندگی کنم … دیگر از فصل زمستان دلگیر نیستم. زمستان فصل رسیدن به ارزوهاست.اقا ایرج به من یاد داد مثل دانه های برف سپید و پاک بدون هیچ لک و تیرکی باشم ..اولین بارم بود با شخصی بر خورد داشتم انگار سالهاس میشناسمش احساس میکنم در کنارش مجبور نیستم همه چیز را توضیح بدهم .چون ادمهای خوب قلبها را خوب لمس میکنند.شاید کلمه خوبی، انسانیت، شحاعت، فداکاری، کلماتی شبیه اینها بخشی از وجود انها را تو صیف میکند.
گاهی بکار بردن کلام زیبای عاشقانه میتواند رابطه را محکم تر و عاشقانه تر کند . من و ایرج بعد از یکسال اشنایی و شناخت کافی تصمیم به ازدواج گرفتیم و مدت سه سال هست زندگی مشترکمان را به نحو احسنت بیش میبریم انقدر جانانه که تمام ثانیههای زند گیمان شاد است .این نهایت مهربانی شخصی که در حق من و دنیای من که در برابر حجم غمهایم کم نیاورد.ما هر دو به دلیلی همدیگررا پیدا کردیم .ایرج برای تابیدن من و من برای باریدن .و هر دو برای دوست داشتن هم … بقول احمد شاملو بعضیها چهره شان خیلی معمولی است اما انچه در قسمت چپ سینهشان می تپد دل نیست، قیانوس محبت است ..
زهرا کریمی