داستان
یادت باشه دریای من پیشت امانته. من از همشون قشنگترم نه….؟با دست به عکس دسته جمعی که در مقابلش گرفته بود اشاره کرد .. بهزاد کنارش ایستاده بود دستی که بر روی شانهاش حرکت میکرد بیشتر از این که وزن داشته باشد منبع ارامش شده بود لبخند زد سرش را به صورت مستانه نزدیک کرد لبهایش را به گوشش چسباند و ارام زمزمه کرد “معلومه تو قشنگتری عزیزم “دست بهزاد بر روی خال صورت مستانه نشست و فشار دستش را بر روی شانه هایش بیشتر می کرد “وصد البته جذابتر .”
مستانه خودش رو بغل کرد و چشم هایش را رویهم فشرد “ولی…نه به اندازه دریا ” وقتی انگشت اشاره اش روی بخشی از عکس شروع به حرکت کرد از نگاه متعجب بهزاد پنهان نماند: “”بریم عزیزم …سردت نشه” سرش را تکان داد دستی به صورتش کشید موهای خیسش دو طرف صورتش جا خوش کرده بودند و با وزش باد هم قصد حرکت نداشتند “بارون می اد ” ” میدونم” “خیس میشی..” “خیلی وقته خیس شدیم …میدونی که باران تنها چیزی است که همیشه منو یاد دریا می اندازه ” “باید همین امشب برم ساحل…اگه بدونی چقدر دلم میخواد برم توی اب …سال هاست برام شده تنها ارزوم…..” بهزاد با اون صدای بمی که بعضی کلمات را سخت ادا می کرد نگاه تیز و کنجکاوش را از پشت عینک به سمت مستانه گرداند وگفت . “همین الان …مه را نمیبینی …چه اصراری داری خانمم….یه نگاه به اطراف بیانداز …صبح بلند میشیم باهم میریم ساحل هر چقدر خواستی اونجا بمون …اصلا صبحونه رو می ریم کنار دریا می خوریم ….هر چی تو دوست داشته باشی ….قبول ” با دست به اطراف اشاره کرد مه لحظه به لحظه غلیظ تر میشد سفیدی مه و سیاهی شب باهم پیوند خورده بودند .
مستانه دست برد از جیب دامنش صلوات شماررا در اورد و در انگشت اشاره دست راستش قرار داد. اگر چه خودش بهتر از هر کسی می دانست بغضی که در گلویش خانه کرده و عشقی که برای به دریا رسیدن است چه علتی دارد. غم و تلاش برای رسیدن به دریا در نگاه مستانه موج می زد و نفسهایش به شماره افتاده بود میشد دلتنگی را در عمق نگاهش مشاهده کرد. پنهان کردن این احساسات کار اسانی نبود. صدای به هم خوردن لبهای مستانه بهزاد را به واکنش واداشت . “گاهی فکر میکنم تو دریا را از من بیشتر دوست داری ….داره حسودیم میشه ” وقتی فشار انگشتان دست مستانه بر روی دست بهزاد نشست کلمه”دیونه شدی” توانست کمی ارامش کند .
باید به دریا میرسیدن چرایی اش برای بهزاد مهمتر از مستانه شده است زمین اندازه قدمهایی شده بود که بر میداشتند کوتاه کوتاه …وتمام افق شده بود اسمان سیاه و تیره …. به ساحل که رسیدند هر چقدربهزاد چون خود دریا طوفانی و مواج بود، مستانه ارام بنظر میرسید. موجهای وحشی و عصبانی به ساحل هجوم میاوردند بهزاد قدرت جلو رفتن نداشت از ترس نه این عظمت دریا بود که خودش را در برابر او قرار داد چند لحظه ایستاد چشم به خشم دریا داشت انگار صدایش به سختی از حلقومش خارج میشد .
“بیا عزیزم این تو این دریا” مستانه به سمت دریا رفت به موج هایی که او را طلب می کردند نگاه کرد ایستاد لبخند زد اگر چه لبخندش زیبایی همیشگی را نداشت اما در حال حاظر او تنها کسی بود که به دریا عشق میورزید. حرکت کرد کمی جلوتر رفت. جلو رفتن برایش مشکل بود مسخ دریا شده بود پاهایش را بلند نکرد. روی شنها کشید. شوری اب دریا را با پاهایش هم حس میکرد به خودش امد قدم هایش سنگین تر شد نگاهی به اطراف کرد بهزاد را در ابتدای ساحل دید که او را نگاه میکند .سر در گم تر از ان چیزی بود که بتواند جلوتر بیاید یا حرکتی داشته باشد.
یک لحظه موجی به شدت او را به عقب برد قبل از انکه به دریا پرتاب شود خودش نشست روی زانو. آب به گردنش رسید دریا داشت وجود مستانه را سبک سنگین میکرد و بیمحابا بالاو و پایینش می برد سرش را خم کرد به سمتش دوید “کجایی این چه بازی خطرناکیه که با من و دریا می کنی ..” دست های مستانه به سمت بهزاد چرخید حرف نزد ولی اشاره کرد باایست، ایستاد و رو در روی دریای خشمگین غرید. طوفانی تر از دریا شده بود.
“گوش کن من خواهرِ دریام …خوب میشناسیام ….نه من تو را فراموش کردم….نه تو مرا ….میدانی از که سخن می گویم …دختری که روزی برای دیدن تو اوردمش…اما با من بر نگشت. چشمم به ساحل تو ….سفید شد سالهاست گریه نکردم ….هیچ اشکی نریختم …..هر کسی گفت دریای خشمگین رحم ندارد …باور نکردم ….از تو قصهها شنیدهام خوب میدانم….معنای امانت را میدانی…یادت باشد دریای من پیشت امانت است…مواظبش باش ..”
اخرین فریادش در حالی کشیده شد که دیگر موج قدرتی بر او نداشت و اب وحشی ارامتر شده بود دیگر سیاه نبود کبود به نظر میرسید برگشت تند تر از زمانی که به اب زده بود و ارامتر وقتی پایش به زمین سفت رسید لبخند زد به بهزاد، به اسمان ابری و به دریا
……… زهرا کریمی