یاسی
حوالی صبح گوشیم زنگ خورد. دیشب آن قدر خسته بودم که یادم رفت گوشیم را خاموش کنم! با صدایی خفه و خش دار جواب دادم: بله؟ – مریم! مریم کجایی؟ – کجا باشم؟ خونم دیگه! – پاشو بیا مدرسه، یاسمن مرده! – یاسمن کیه؟ – دانش آموزت! یاسمن مقدم! یاسی! پاییز به زمین پا گشوده بود.
برگ های درختان زرد و نارنجی شده بودند. هوا غم انگیز و ابرها می گریستند. باد گاهی آرام و گاهی عصبی می وزید. اما آن روز هوا بهاری بود! بهاری تر از همیشه! مانتوی سبز رنگی به یاد بهار پوشیدم، مغنه مشکیم را سر و با آرایشی ملایم به مدرسه رفتم. همین که از در کوچک مدرسه وارد شدم، بوی غذاها دیوانه ام کرد! مگر دبیرستانی ها غذا پختن بلدند؟ کِی یاد گرفتند؟ از چه کسی یاد گرفتند؟ پیش همهی دانش آموزهایم رفتم و سلام علیک کردم.
آن ها هم با خون گرمی و مهربانی تحویلم گرفتند. کلاس های زیادی در آن مدرسه داشتم اما یکی از آن ها برایم خاص بود. دلیل خاص بودنش هم انگیزه و امیدی بود که در چشمان تک تکشان چشمک می زد. با لبخند به پیششان رفتم. نگاهی به زیرانداز صورتی شان انداختم. روی آن نشسته و در حال درست کردن غذاهای اصیل ایرانی بودند.
دلم می خواست روی زیرانداز بنشینم و ناخنکی به قابلمه ها بزنم اما مچم را گرفتند! – خانم! – نه خانم! – هنوز درست نشده! – تا شما برین تو دفتر آماده میشه! – راستی خانم قولتون رو که یادتون نرفته!؟ خودم را به گیجی زدم: وای سرم! سرم درد می کنه باید برم تو رفتر! – خانم! – خانم پس دو نمره ما چی شد؟ – خانم یادتون نره ها! – خانم! با لبخندی مرموز بلند و به دفتر رفتم. مدیر، معاون و دبیران در آن جا مشغول صبحانه خوردن بودند.
من هم با دیدن سفرهی دلربا شکمم به غار و غور کردن افتاد. کنارشان نشستم و چند لقمه نان و پنیر و گردو خوردم. بعد از صبحانه و خاطره های خنده داری که مدیر تعریف کرد، همه با هم بلند و به حیاط خوش بوی مدرسه رفتیم. به پیش همان کلاس برگشتم.
شوخی می کردند و مرا به خاطر سردرد ناگهانی دست می انداختند. من هم که از خنده سرخ و سفید می شدم. دلم می خواست کمکشان کنم اما نگذاشتند! هر کدامشان یک پا کد بانو بودند! مرا به زور روی صندلی پلاستیکی که با خود آورده بودند نشاندند و خواهش کردند تا نظاره گر باشم.
من هم از فرصت سو استفاده کردم و از چپ به راست به کارهایشان غر می زدم. اما در اصل هیچ کدام از غرهایم واقعی نبود، فقط می خواستم شوخی کنم تا در کنار هم بخندیم و شاد باشیم. آن ها که با غرهایم هول و خراب کاری می کردند. مدیر لبخند زنان به سمتمان آمد و از سفرهی زیبایی که چیده بودند تعریف کرد. مدیر که رفت با سرعت از جایم بلند و روی سفره نشستم.
بچه ها هم کنار سفره نشستند و با هم مشغول غذا خوردن شدیم. به به! چه غذاهای خوشمزه ای درست کرده بودند. آن قدر خوشمزه که آدم دلش می خواست همهی انگشت هایش را بخورد. سیر که شدم تشکر کردم و دو نمره به عنوان تشویقی به همه دادم. از خوشحالی بال بال می زدند. انگار کل دنیا را به آن ها داده بودی! با شکمی پر از جایم بلند شدم.
ظرفی متوسط و در دار پیدا و مقداری از غذای باقی مانده را در آن ریختم. دانش آموزان تعجب کردند. – اوووو. – یعنی این قدر خوب بود که می خواین با خودتون ببرین؟ – واقعا خوب بود؟ – باورم نمی شه! لبخند زدم: آره خیلی خوب بود! اگه خوب نبود که دو نمره تشویقی بهتون نمی دادم! به دفتر رفتم و غذا را در کیفم گذاشتم. چشمم به آینه قدی دفتر افتاد. به سمتش رفتم و در آینه نگاهی به خود انداختم. آن قدر مشغول و شیفته غذاهایشان شده بودم که نفهمیدم چرا سر سفره مداوم می خندیدند!
نگو که صورتم را کثیف کرده بودم! صورتم را با دستمال کاغذی تمیز و دوان دوان به حیاط رفتم. وقتی به پیششان رسیدم دیگر نخدیدند! شروع کردم به دنبال کردنشان: ای پدر سوخته ها! چرا بهم نگفتین؟ حقتونه دو نمره ازتون کم کنم به جای دو نمره تشویقی! اصلا چرا باید نمره درس زیستتون بالا باشه؟ آخه کی زیست ۲۰ می گیره؟
آن ها هم با شکم سیر و پر دور حیاط دور می زدند و از ته دل می خندیدند. خنده هایش آن قدر زیبا بود که می شد به عنوان زیبا ترین صدای جهان ثبتشان کرد. تا حوالی بعد از ظهر در مدرسه ماندیم. کلی عکس گرفتیم و بازی کردیم. ای کاش همیشه از این جشنواره ها در مدارس برگزار شود تا دانش آموزان نه فقط درس، بلکه زندگی کردن را هم یاد بگیرند. درس ادب و درس اجتماعی بودن.
آفتاب در حال محو شدن بود. باید مدرسه را ترک می کردیم. به سختی از هم خداحافظی و به سمت خانه هایمان رفتیم. در طول راه یاسمن همراهم بود. خانه شان نزدیک خانه مان بود و بیشتر وقت ها با هم رفت و آمد می کردیم.
دختر خوب و با اخلاقی و نمره هایش همیشه بیست بود، اما آن روز حالش خوب نبود! با لبخندی ملایم پرسیدم: یاسی حالت خوبه؟ هول شد: آره خوبم! تعجب کردم: دروغ گوی خوبی نیستی! چی شده؟ به ساعتش نگاهی کرد: هیچی!
آهی کشیدم: هر چی دوس داری بگی بگو! خودت رو خالی کن! قول می دم به کسی نگم. ناگهان ایستاد و شروع کرد به دکلمه گفتن. الحق نویسنده خوبی هم بود و شعر و داستان های قشنگی می نوشت.
– خاک مزارم خیس نیست اما سرد است! دلم خوش نیست بلکه تنگ است بدنم دردی ندارد بخیه دارد می خواهم بیشتر بمیرم لکن من که مُردم گیج و منگ بودم. این دیگر چه دکلمه ای است! چرا باید دختری مثل او از این دکلمه ها بخواند. بدون حرف خداحافظی کرد و شتابان رفت. صدایش کردم اما بی محل راه را پیش گرفته بود. بعد از کمی مکث به خود آمدم و من هم به خانه رفتم.
مثل جنازه روی تخت افتادم. می خواستم بخوابم اما حرف های یاسمن در ذهنم رژه می رفت. آن قدر حرف هایش در ذهنم مرور شد که نمی دانم چگونه خوابم برد! صبح مدیر مدرسه زنگ زد و خبر فوتش را داد. همین که اسم یاسمن را از پشت تلفن شنیدم مثل بچه سینه خیز به طرف کمد سفید رنگ اتاقم رفتم. مانتو و شلواری برداشتم. با سرعت پوشیدم و با همان دست و صورت نشسته به مدرسه رفتم.
بلوایی بود در مدرسه! هر طرف را نگاه می کردم دانش آموزان در حال گریه بودند. خانواده ها هم از نگرانی دل تو دلشان نبود. قدم هایم را تندتر برداشتم تا به دفتر برسم. صدای گریه و شیون از دفتر می آمد. مردد شدم اما باید قضیه را می فهمیدم! آب دهانم را قورت دادم. در را آرام باز و به داخل رفتم. ناگهان خانواده یاسمن مرا شکار کردند.
دبیران به سختی مرا از دستان سنگین آن ها جدا و به حیاط شلوغ مدرسه بردند. شوک بودم! چرا من!؟ مگر من کاری کردم که خبر ندارم؟ نکند می خواستند غم سنگین شان را سر من خالی کنند؟ با صدای مدیر از اعماق افکار بیرون آمدم: مریم! دیروز چی شد؟ یاسی چیزی بهت نگفت؟ – چی؟ – می گم یاسی چیزی بهت نگفت؟ مگه شماها همیشه با هم نمی رفتین خونه؟ حرفی نزد؟ چیز مشکوکی نگفت؟ چرا خودشو کشت؟ در ذهنم آشوب شد.
چرا یاسی باید خودش را بکشد؟ پس جریان آن دکلمه خودکشی بود!؟ ولی چه ربطی به من دارد؟ – مریم! خونوادش میگن تو باعث خودکشیش شدی! – چی؟ من؟ – آره چون یاسی همیشه بهشون می گفته تو رو بیشتر از هر کسی توی این دنیا دوست داره و همهی راز هاشو بهت گفته! ولی نمی دونم چرا خودش رو کشت! تو چیزی می دونی ها؟ سرم پر بود از سوال های گنگی که تشنهی جواب تک تکشان بودم اما هیچ چیز جز آن دکلمه در ذهن کوچکم نبود! ای کاش آن را هم نمی دانستم! نکند یاسی می خواست کمکش کنم! اما منِ احمق نفهمیدم! درست است!
یاسی راز خودکشیش را گفت اما من هیچ کاری برایش نکردم! من از این لحظه تا ابد با این عذاب وجدان زندگی و روزی سر بر روی زمین می گذارم و می میرم!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط
و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی 👇