۱/لطفاً خودتون رو برای مخاطبین ما معرفی کنید با عرض سلام و درودها سمانه ریوندی هستم متولد سال ۱۳۸۱ و در حوزهی فیلمنامه و داستان نویسی فعالیت میکنم.
۲/علاقه ی شما به ادبیات از چه زمانی شروع شد؟ ده سالم بود… همیشه به جای اینکه احساساتم رو بروز بدم اونا رو روی کاغذ مینوشتم. خجالت و ترس زیادی از گفتن حرفها و علاقههام به آدمها داشتم. بنابراین مدام مینوشتم و از هراس اینکه شخصی اونها رو نخونه پارهشون میکردم.
۳/از چه زمانی نوشتن برای شما جدی شد؟ از سن دوازده سالگی. موقعی که جرئتم به ترسم غلبه کرد…
۴/نظر خانواده در مورد نوشتن شما چه بود؟ از نظر خانوادهام نویسندهای هستم که در عین سادگی خیلی سنگین مینویسه… خانوادهام مشوق و پشتیبان من در این حیطه هستن.
۵/در چه قالب هایی مینویسید؟ بیشتر پیرو سبک ابزورد هستم.
۶/در بین شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب کدام را موفق میدانید؟ آقای احمد دهقان.
۷/به نظر شما نوشتن قابل یاد گرفتن یا ذاتی است؟ به عقیدهی بنده نوشتن مستلزم خواندن و استمرار در حرکت هست…
۸/موضوعات و مضامین نوشتههای شما بیشتر چیست؟ بیشتر در ژانر اجتماعی و موضوعات حقیقی هست.
۹/آثار چه نویسندگانی را بیشتر مطالعه میکنید و در نوشتن تحت تاثیر کدام نویسنده هستید؟ از همون ابتدا علاقهی زیادی به اوژن یونسکو، فردریش دورنمات، شکسپیر، محمود دولت آبادی و اکبررادی داشتم.
۱۰/به عنوان نویسندهی جوان انتظار دارید در نوشتن به چه افقی دست پیدا کنید؟ گاهی برای خودمم همین سوال مطرح میشه و به خودم میگم بایستی تو این جهان تاریک به یک مسیر و افق روشن دست پیدا کنم.
۱۱/چه آثاری از شما به چاپ رسیده و در چه جشنواره هایی شرکت کرده و برگزیده شده اید؟ تا الان دو کتاب داستان به نامهای « چهار دیوانه در یک مملکت جنگزده» ، « آکو و سیاهآب» از بنده به چاپ رسیده…
۱۲/انجمن ها چه تاثیری بر نوشتن شما گذاشته است؟ به طور جدی تا الان در انجمن داستان نویسی شرکت نکردم.
در پایان یکی از نوشتههاتون رو برای ما بخوانید.
از من دور شوید! نگذارید احساساتم بارانی شود
نگذارید به امید تولد تکه شعری شبها به لباس سرد آسمان خیره شوم…
مرا از من رها کنید و نگذارید به تکرار ملال آور واژه ها سر بزنم…
بگذارید آرزوهایم را دفن کنم و در طلب زایش نوری نمیرم…
اینجا سرزمین آرزوهای دست نیافتنیست…!
و خاک من به رویش پنجره های باز نفرین میفرستد نفرین وطنم نثار مرثیههای آزادی و هزاران درود بر آرمانهایی که زیر مدفوعها دست و پا میزنند.
اسطورهی ما سیاه آبی است نشسته بر قافیههای روزگار و تندیسهایی سنگی که در صفهای کم، رأیهای زیاد میگیرند
از من دور شوید از خاک دلمردهی اینجا که سخت به دلهایمان دوخته شده…
نامهی هشتم
و این نامه اعتراف من است به آغوش چشمان تو:
عزیزم شاید خودت ندانی اما من خوب میدانم که تبسم های شیرینات بوی پرندهی سفید صلح را میدهد
در غبار گنگ آن نگاهت کلمهی حقیقت پیداست و مردمک سبزت از تبار نان و نور است…
محبوبم تو خدای تمام واژههای عاشقانهی منی و رنجی که در لابهلای حریر این حس سوسو میزند را من پاس میدارم
دلبندم تو فلسفهای زیبا هستی که به آن دچارم!
دچارم! دچار به خورشید تابان قلبت و حرف هایی که در کنج دلت برای رسیدن به لبهایت بیتابی میکنند…
جانم تو چه هستی که حتی در عظمت روح قلم نمیگنجی؟
و من چه عاشق مظلومی هستم که به این پاره نوشته اکتفا میکنم؟!
از موج اعماق وجودم عذر میخوام و خودت بهتر میدانی که برای چه!
متوسل میشوم به استاد معنویت تا باز کنارم باشی و هر دو در آسمانها اعتراف کنیم که یکدیگر را دوست داریم.