گنجشک های چشم تو هم ندبه خوان شدند
دیریست بی خیال غم آب و نان شدند
فصل بلوغ زرد قناری رسیده است
گلهای سرخ باغ چه نامهربان شدند
در حیرتم که دسته به دسته کبوتران
در پنجه حریص قفس بیکران شدند
خوابند ماهیان و درون حباب جهل
بر دست موج،طعمه ی زخمِ زبان شدند…
دیگر نمی توان به زمان اعتماد کرد
امروز نان، صداقت و ایمان گران شدند
بارانِ ذهن پنجره ها،شور می زند
گلدسته های نور که خیس اذان شدند
مرد ی درون آینه تکثیر می شود
امشب عجیب آینه ها ناگهان شدند…
مژگان مسعودی