«محله ی سکوت»
-مامان… مامان بیا فکر کنم همسایه جدید برامون اومده +عه بریم یه خوشامد گویی کنیم زشته -ولش کن مامان حوصله داری +تو نیا من میرم…. وای چه قیافه محترمی داره به قیافه ش میخوره ادم حسابی باشه ها -خب اگه ادم حسابیه چرا اومده این محله.. +مگه محله ما چشه پسرم.. بیا بریم پایین لج نکن -چشممم حدود وسطای دی ماه بود که اقای سامان با خانوادش به خاطر ورشکستگی مالی مجبور شده بود به پایین شهر تهران اسباب کشی کنه البته محله بدی نبود اما یه سری اراذل و اوباش تو محله بودن که اونجارو خیلی بد کرده بودن.
منم که با مامانم دوتایی توخونه اکرم خانم اجاره نشین بودیم. مامان: سلام اقا به محله مون خوشامدین امیدوارم همسایه خوبی باشیم سامان: سلاام خانم خیلی ممنونم من اسمم سامانه و وکیل هستم و شما.. مامان: من مریمم و با پسرم حمید دوتایی تو خونه روبه رویی زندگی میکنیم پسرم کار تعمیرات کامپیوتر و لپ تاپ انجام میده سامان: چه خوب پس فکر کنم زود به زود اقا حمید رو باید ملاقات کنم….
ولی خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدم مامان: اگه چیزی خواستین درخدمتم سامان: خیلی ممنون -ولی کلا یه هفته از اسباب کشی نگذشته بود که سروکله کیان عنکبوت و دارودسته ش پیدا شد و بهش گیر میدادن پسری شر و کله شق که تومحله هیچکس از ترسش صداشون درنمیومد کیان عنکبوت صداش میزدن چون از هر درو دیواری بالا میرفت. یه روز صبح که اقا سامان میخواست از خونه بره بیرون کیان عنکبوت پیداش شد کیان عنکبوت: هی سام عیلیکم
سامان: سلام احوال شما کیان: به تو چه مگه دکتری سامان: ببخشید احوال پرسی کردم اشکالی داره کیان: نمیخواد تو سوسول احوال مارو بپرسی مگه نه رفقا.. نگفتی کی هستی جوجه کت شلواری.. سامان: من سامان مهرابی و وکیل هستم و شما.. کیان: کیان عنکبوتم بزرگ محله.. سامان: عنکبوووت؟؟؟ این اسمتونه کیان: بله مشکلیه نکنه از عنکبوت میترسی جوجه هههههه سامان: نه فقط برام عجیب بود من شاهد همه گفت و گو ها از بالای پنجره بودم و طبق معمول صدای کیان عنکبوت انقدری بلند بود که بشه تو کل محل شنید خیلی نگذشته بود صدای زنگ به صدا دراومد.
مامان: ببین کیه پسرم حمید: باشه مامان اقا سامان بود حمید: سلام اقا خوشومدین بفرمایید داخل سامان: سلام خوبی.. خیلیی ممنون مزاحم نمیشم فقط لپتاپم همش هنگ میکنه اگه بتونی درستش کنی ممنون میشم حمید: باشه روی چشم نگاش میکنم… حالا بفرمایید داخل سامان: خیلی ممنون ایشالا یه وقت دیگه با خانواده حمید: قدمتون رو چشم سه روز بعد… صبح روز چهارشنبه می خواستم برم نون بگیرم که جلو در به اقا سامان برخوردم که داشت از همسرش خداحافظی میکرد. اقا سامان: به به سلام اقا حمید گل با زحمتای مادر چه حالی حمید: سلام اقا.. این چه حرفیه وظیفمونه سامان: حالا کجا.. حمید: میخوام تا نانوایی سرخیابون برم سامان: چه خوب منم داشتم میرفتم بیا باهم بریم حمید: چشم بفرمایین …..
سامان: سلام اقایون خسته نباشید احمد نانوا: سلام همسایه جدید خوش امدی چندتا نون میخوای سامان: چهارتا احمد نانوا: بروی چشم وایسا نوبتت بشه…. اقا حمید شما چی..؟ حمید: منم سه تا میخواستم احمد نانوا: چشم ….. کیان: بههههه سلام به اهل محل میبینم که جمعتون جمعه داش احمد پنج تا نون بزار من برم سامان: ببخشید اقا کیان شما باید مثل بقیه برید تو صف تا نوبتتون بشه کیان: از کی تا حالا بزرگ محل باید بره تو صف؟! سامان: به بزرگ محل بودن نیست همه باید تو صف وایسن کیان: هووووف اصلا ولش کن اشتهام کور شد نون نمیخوام ..
ولی جوجه کت شلواری دارم برات… بریم رفقا احمد نانوا: اقا نباید تو روش وایمیستادی اون خیلی شره دست از سرت برنمیداره حمید: راس میگه اقا دردسر میشه براتون سامان: هیچ کاری نمیتونه بکنه نگران نباشید احمد نانوا: چهارتا نون اقا سامان امده س بفرما.. اقا حمید مال شمام اماده س حمید: ممنون خسته نباشید سامان: دستتون درد نکنه… اقا حمید بریم که خیلی سرده حمید: از این کوچه بریم زود تر میرسیم سامان: باشه پس … کیان: بههههه سلام اقا سامان بیا منوتو باید یه کوچولو حرف بزنیم سامان: چی شده اقایون چرا اینجا جمع شدین کیان: اخه نه که تو دلت ماساژ و مشت و مال میخواد با دوستان جمع شدیم شمارو سرحال بیاریم
حمید: میشه دست از سرمون بردارین سامان: اقایون صبر کنید منظورتون چیه چه مشت و مالییی….. شترق یه مشت حمید: واااییی نکن ولش کن چیکارش داری….. شتلق یه مشت کیان: جوجه منو پیش اهل محل ضایع میکنی.. نشونت میدم رئیس کیه بگیر که اومد… شترق یه مشت دیگه…. بچه ها بزنینش کیان: تا تو باشی سر راه من سبز نشی.. حمید: صبر کن ببینم وایسا… اقا سامان خوبین حالتون خوبه
بیچاره صورت اقا سامان همش خونی و زخمی شده بود بلندش کردم و بردمش خونه وقتی خانمش اینجوری اونو دید زد زیرگریه مرضیه: وای خاک به سرم چی شده چه اتفاقی افتاده کی این بلارو سر قاسمی اورده… سامان: نگران نباش خانم من خوبم… کار اون سامان عوضی بود و وقتی برمیگشتم با اون نوچه هاش راهمو تو کوچه پایینی بستن منو زدن زیاد بودن منم زورم بهشون نرسید. مرضیه:باید ازش شکایت کنی سامان:نه اینبارو کاری بهش ندارم ولی اگه تکرار کنه دارم براش همش با خودم فکر میکردم که چرا این جوری شده برم با کیان عنکبوت حرف بزنم از طرفی هم زورم به خودش و نوچه هاش نمیرسید. بعداز همه این فکر کردنا و درگیری باخودم تصمیم گرفتم که باهاش مثل ادم حرف بزنم اما مگه میشد باهاش دوکلام حرف حساب زد. خلاصه… حمید: مامان بیا میخوام باهات حرف بزنم مامان: چی شده پسرم اتفاقی افتاده؟! حمید: من تصمیم گرفتم که با کیان عنکبوت حرف بزنم که شاید دیگه به اقا سامان گیر الکی نده مامان: چیکار میکنی پسرم..
درسته که رفتارش زشت بود اما تو که می شناسیش این پسر 35 ساله اینجوری زندگی کرده تو میتونی سر عقل بیاریش… ولش کن پسرم خودتو قاطی نکن حمید: تلاشمو میکنم خدارو چه دیدی شاید شد… من رفتم مامان: وای پسرم… نکن.. حمید: خداااااحاااافظ تا رسیدم دم در خونه کیان عنکبوت فقط تکرار میکردم که چی بگم و یه ترسی ته دلم بود دم در رسیدم و شروع به کشیدن نفسای عمیق کردم یک…… هووووووف دو….. هوووووف من میتونم سه هوووووف میخواستم زنگ درو بزنم که یه دفعه در باز شد کیان عنکبوت اومد بیرون..
کیان: بههههه اقا حمید چی تورو اینجا کشونده پسر حمید: راستش میخواستم درمورد یه موضوعی باهاتون خیلیییی اروم و منطقی حرف بزنم کیان: چیه نکنه میخوای از اون جوجه کت و شلواری سوسول دفاع کنی… اون بی احترامی کرد ماهم باهاش برخورد کردیم هههههه حمید: اخه…. کیان: اخه ماخه نداریم پسر جون برو رد کارت حمید: نمیرم.. رفتارتون زشت بود حقش بود باید توی صف وایمیستادید.. دستش درد نکنه.. چیکارش داشتید یه حرف زد دیگه اون بنده خدا تازه اومده اینجا کیان: مراقب زبونت باش تا از حلقومت نکشیدمش بیرون بچه پررو تو برو با کامپیوترت بازی بازی کن حمید: بالاخره یکی پیدا میشه حقتونو بزاره کف دستتون……. شتلق…
هنوز حرفم تموم نشده بود که سنگینی روی صورتم نشست.. کیان عنکبوت یه مشت محکم زد تو صورتم و دماغم پر خون شد. کیان: بچه جون خفه میشی یا این یکی محکم میخوره توی سرت بعدش یقه مو محکم گرفت و صورتشو اورد نزدیک و.. کیان: اگه یه بار دیگه نزدیک خونه م ببینمت به روح اقام قسم یه کاری میکنم دیگه نتونی نه راه بری نه حرف بزنی نه دست تکون بدی فهمیدی… منم که از شدت درد حرف توی دهنم نمیچرخید راه افتادم به سمت خونه.. جلوی در به اقا سامان برخوردم.. سامان: چی شده حمید اقا صورتت چرا اینشکلیه.. بیا بریم خونه مامانت نبینه دق مرگ میشه بیچاره وقتی رفتم خونه شون صورتمو تمیز کردم و همه چیزو به اقا سامان گفتم. اون خیلی عصبانی شد گفت که باید یه فکری به حال محله و کیان عنکبوت بکنه.
اقا سامان اولین نفری بود که جرأت داشت تو روی کیان عنکبوت بایسته واقعا تعجب کرده بودم و خوشحال بودم و البته میترسیدم که بلایی سر اقا سامان بیارن. بعد از دوماه اقا سامان تونست ماشین بخره و خیلی خوشحال بود اما کیان عنکبوت دست از سرش برنمیداشت خونه ای که اقا سامان توش سکونت داشت حیاطی نداشت واسه همین ماشینو بیرون جلوی خونه پارک می کرد.
یه شب که دم پنجره نشسته بودم بیرونو نگاه میکردم دیدم کیان عنکبوت و نوچه هاش اومدن و چرخ های ماشین اقا سامان رو پنچر کردن.. میترسیدم که چیزی بگم منتظر شدم و فردا رفتم دم خونه اقا سامان و زنگ درو زدم دییییینگ… سامان: سلام اقا حمید.. چی شد صبح زود یاد ما کردین حمید: راستش معذرت میخوام که مزاحم شدم اما باید یه چیزی بگم بهتون سامان: مراحمی این حرفا چیه… بفرما!
حمید:راستش ماشینتون… سامان: ماشینم چی حمید اقا… حمید: راستش من دیشب دیدم که کیان عنکبوت و نوچه هاش چرخای ماشینتون رو پنچر کردن. سامان: چی میگی….. وایسا ببینم… واااای خدای من بسه دیگه این پسره خیلی رو اعصابمه… وایسا دارم براش همینجا صبر کن الان میام اقا سامان رفت و لباساش رو پوشید و اومد بیرون سامان: با من میای؟ حمید: ب.. ب. بله میام راه افتادیم سمت خونه ش و وقتی رسیدیم اقا سامان شروع کرد به داد زدن تا اونموقع هیچ وقت اقا سامان رو انقدر عصبی ندیده بودم اقا سامان: اااهاااای کیان به اصطلاح عنکبوت بیا بیرون ببینم زود باش.. تو چه پدر کشتگی با من داری که دست از سرمن برنمیداری با تو ام بیا بیرون ببینم همینقدر مردی که شب دزدکی ماشینمو پنچر کنی
کیان: هوی چیه محله رو گذاشتی رو سرت چیه جوجه بادت دررفته اینجوری تو هوا میچرخی سامان: بیا پایین ببینم حرف حسابت چیه بیا مرد و مردونه حرفتو بزن کیان اومد پایین و شروع کرد کیان: ببین جوجه من کلا ازت خوشم نمیاد سامان: چرا چون مثل بقیه اهل محل ازت نمیترسم و جلوت سر خم نمیکنم؟! ببین اقا عنکبوت شاید بزرگ محلتون باشی شاید مثل عنکبوت همه و همه ازت بترسن اما هر بزرگی تو قلمرو خودش بزرگه و عنکبوت هم اونقدری کوچیک هست که به راحتی زیر پا له بشه امیدوارم حرفمو فهمیده باشی کیان: داری تهدیدم میکنی
جوجه سامان: از من گفتن بود… خداحافظ. کیان: صبر کن ببینم عوضی… کیان عنکبوت برگشت و یه مشت محکم خوابوند توصورت اقا سامان و بعداز اون یه مشت دیگه… و یکی دیگه کیان: عوضی منو تهدید میکنی یه بلایی سرت بیارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن … و یه لگد محکم توشکمش همه محل اومدن میخواستن از زیر دستش بیارنش بیرون بزور کیان عنکبوت رو گرفتن اما همش درمیرفت سمت اقا سامان بنده خدارو انقدر کتک زد که با کمک دونفر از زمین بلندش کردیم و بردیمش خونه..
بیچاره همسرش وقتی اقا سامان رو تو اون وضع دید شروع کرد به گریه و دادو بیداد نفرین کردن کیان مامانم بزور ارومش کرد اقا سامان رو به بیمارستان بردیم و بیچاره یکی از دنده هاش ترک برداشته بود باید کلی استراحت میکرد. اقا سامان از کیان شکایت کرد و چون شاهد هم داشت طبق قانون باید دیه پرداخت میکرد. کیان عنکبوت که وضعیت مالی خوبی نداشت و مادرش هم مریض بود اقا سامان هم به همین دلیل شکایتشو پس گرفت و دیه رو بخشید. اما مگه کیان عنکبوت ادم بشو بود. دوباره روز از نو روزی ازنو بعد از یه ماه یه شب با صدای ماشین پلیس همه پریدن بیرون وقتی رفتیم بیرون پلیسا داشتن دنبال کیان عنکبوت میکردن و اون میخواست فرار کنه ولی اخرش گیرش انداختن.
وقتی اوردنش سوار ماشینش کردن داد میزد و قسم میخورد که مال من نیست ماهم همه تعجب کرده بودیم مادر کیان با حالی ناخوش و جوری که بزور میتونست راه بره اومد بیرون و وقتی مارو دید اومد سمت ما مامانم رفت و دستشو گرفت خدیجه: پسرم تورو خدا کمک کن خواهش میکنم میدونم کیان باهات خوب نبوده اما این بار بی گناهه.. ازش شنیدم که تو وکیلی الان فقط تو میتونی به دادش برسی خواهش میکنم از این دنیا فقط این پسرو دارم سامان: چی شده مادر جان چرا گرفتنش هیچی نگفتن خدیجه: گفتن تو خونش مواد بوده اما من میدونم پسرم هرکاری بکنه ولی مواد فروش نیست
سامان: از کجا معلوم از کجا میدونین خدیجه: میدونم پسرمو اینجوری بار نیاوردم اون حتی سیگارم نمیکشه چه برسه مواد سامان: باشه من و حمید اقا میریم کلانتری شما برید خونه پیش مرضیه خانم که تنها نمونید همون شب رفتیم کلانتری و پرس و جو کردیم سامان: سلام من سامان مهرابی هستم وکیل کیان ارسلانی که به جرم مواد فروشی دستگیر شده سرهنگ: بفرمایین لطفا…. این کیفی هستش که تو خونه کیان ارسلانی پیداشده و حاوی نیم کیلو کوکائین هستش سامان: مدرکی دارین که مطمئن باشین مال اونه سرهنگ: مدرک از این محکم تر که تو خونه ش پیدا شده
سامان: میتونم با موکلم حرف بزنم؟؟ سرهنگ: بله ولی ایشون باید همینجا بمونه سامان: بله…. حمید اقا تو منتظر باش حمید: بله چشم بعد از یه ساعت منتظر موندن و نشستن رو اون صندلی های سفت اقا سامان اومد بیرون حمید: چی شد اقا باهاتون حرف زد؟.. چی شد چی گفت سامان: دودیقه دندون رو جیگر بزار پسر… اره حرف زد طبق اظهاراتش که سرهنگ ثبت کرده و حرفی که به من زد دوستش کیفو بهش داده تا براش نگهداره اما این احمق داخلش رو نگاه نکرده مثلا خواسته امانتداری کنه نگفته شاید توش بمبی چیزی باشه اخ از دستش
حمید: اسم دوستش رو گفت حالا؟ سامان: اره گفت بعدا برگشتیم خونه و منتظر شدیم تا صبح.. بیچاره مادرش اصلا خواب به چشش نیومد اقا سامان گفت که تا پسرش میاد خونه اونا بمونه و ازش مراقبت میکنه. صبح روز بعدش اقا سامان رفت کلانتری و منم باهاش رفتم ولی هنوز نتونسته بودن اون مرد رو پیدا کنن نشسته بودیم که کیان عنکبوت رو تازه از اتاق بازجویی به بازداشتگاه میبردن وقتی مارو دید جلوی اقا سامان ایستاد سرباز: بیا بریم واینستا سامان: من وکیلشم چند لحظه فقط کیان عنکبوت از شدت شرمندگی سرشو بالا نمیاورد سامان: به حرفم رسیدی اقا عنکبوت… این حرفو از روی متلک نمیگم فقط خواستم یاداوری کنم کیان: مادرم چطوره توروخدا خواهش میکنم مراقبش باشید
سامان: نگران اون نباش خونه ما میمونه مراقبشیم کیان: م.. مم… ممنونم تو دهنش نمیچرخید بگه ممنونم سامان: الانم نگران نباش هر کمکی از دستم بربیاد انجام میدم. بعد از گذشت دوروز دوست کیان که اسمش سیاوش محودخانی بود پیدا و دستگیر شد. وقتی فهمید کیان لوش داده اونم به دروغ گفت که کیان خودش گفته کمکت میکنم مخفیشون کنی و زیر بار نمیرفت و اگه اینجوری میشد کیان به جرم همکاری به حبس محکوم میشد اقای سامان هرجور شده سیاوش رو مجبور کرد که حقیقت رو تو دادگاه بگه…
روز دادگاه رسید قاضی وارد سالن محکمه شد و همه بلند شدن مجرم به جایگاه احظار شد وکیل دفاع رو شروع کرد..واقعا کار اقا سامان عالی بود سیاوش محمود خانی به جایگاه احظار شد همه چشم به دهان سیاوش دوخته بودن که چی میخواد بگه سیاوش: اقای قاضی من کیف رو به کیان دادم که برام نگهداره اون هیچ اطلاعی از محتوای داخل کیف نداشت و منم ازش خواستم که نگاه نکنه اما یکی از دوستای من به اسم داریوش پیری که اطلاع داشت کیان رو به پلیس لو داد اقای قاضی: ما از کجا بدونیم مه این راسته و اقای کیان اطلاعی نداشته سیاوش: اون هیچ اطلاعی نداشت قسم میخورم من بهش گفتم لباسه و نمیخوام ببرمش خونه چون برای تولد مامانم گرفتم نمی خوام بفهمه من توی کیف چند تا لباس هم گذاشته بودم ،کیان ارسلانی هیچ ربطی به ماجرا نداشت.
قاضی حکم رو صادر کرد سیاوش محود خانی به حبس ابد محکوم شد و کیان هم تبرئه شد. وقتی بعد از چند ساعت کارای ترخیصش که اومدیم بیرون یه دفعه کیان به طرف اقا سامان خم شد و دستشو بوسید کیان: اقا سامان من نوکر شمام خیلی از شما ممنونم شما نبودین من هیچ وقت نجات پیدا نمیکردم خیلی ممنونم واقعا خیلی مردونگی کردی هم از مادرم مراقبت کردی هم به من کمک کردی خیلی مردی خیلی ممنونم… و میدونم خیلی دیره که بگم اما واقعا بابت کارایی که انجام دادم معذرت میخوام من هرچند با شما بد بودم اما تو بازم در حقم مردونگی کردی خیلی چاکریم.
سامان: خواهش میکنم وظیفمو به عنوان وکیل انجام دادم و مادرت هم جای مادر من این حرفا چیه ولی امیدوارم درس خوبی گرفته باشی و یه عذر خواهی هم به حمید اقا بدهکاری پسر جون کیان: اممممم پسر جون.. مم.. م.. معذرت میخوام به خاطر اون مشتی که زدم تو صورتت حمید: باشه پس وقتی رسیدیم محله مادر کیان از شدت خوشحالی گریه ش گرفت و کلی از اقا سامان تشکر کرد خدیجه: خیلییی ازت ممنونم پسرم تو کیانمو نجات دادی من پولی ندارم بهت بدم اما این انگشتر یادگاریه قدیمی ولی گرونه اینو بپذیر سامان: این چه حرفیه مادر جان انگشتر واسه خودتون نگهدارین من که پولی نمیخوام فقط به همسایه م که به کمک من نیاز داشت کمک کردم.
کیان: خیلی مردی. بعداز اون روز محله دیگه یه جای دیگه شده بود کیان دیگه اون کیان سابق نبود صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود و همه چی خیلی اروم شد و اقا سامان یه احترام دیگه تو محل داشت و به اونایی که نیاز داشتن کمک می کرد.
پایان…
✍️فاطمه شیخه
💎💎💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در انتشارات بین المللی حوزه مشق به مدیریت دکتر فردین احمدی 👇